آسوده روی صندلی نشسته ام ، دارم با خودم کلنجار می روم

خیلی دوست ندارم به این چیزها فکر کنم

ولی ذهنم درگیر شده و راه فراری وجود ندارد

تیتر وار کلیات زندگیم را بررسی میکنم ، نکات برجسته اش خیلی کم است

تا می آیم که جا بخورم ، نگاهم به نکات منفی ایش می افتد

خوشبختانه اینها هم خیلی زیاد نیستند

خوب اینجوری خودم را راضی می کنم که خیلی سرکوفت نشنوم!!!

متاسفانه نه در تحصیل به آنچیزی که دوست داشتم و حقم بود رسیده ام!!

( البته صادقانه اعتراف می کنم خودم هم سقف آرزوهایم را نمی دانم)

نه در ثروت اندوزی کاری کرده ام!!!

(بعد از پنج دهه زندگی و دو نیم دهه کارمندی با مدرک کارشناسی ارشد و ریاست اداره

یک خانه 170 متری در 50متری ریل قطار

در یکی از جنوبی ترین محله های شهری که خیلی هم بزرگ نیست)

از نظر خلق و خو هم که با توجه به معیارهای خودم خیلی اجتماعی نیستم

(بی ادب نیستم ، ولی چون رک گو هستم ، همه از من فراریند)

ورزشکار بودم ولی حالا مدتهاست واریس دارم و اضافه وزن(شاید هم چاق هستم)

چون مرادادی هستم ؛ مثل گربه سانان ترجیح می دهم بیشتر نظاره گر باشم و چرت بزنم!!!

و فقط بنا به ضرورت  حرکت بزرگی را انجام میدهم

با حرف بیحساب میانه خوبی ندارم

روی کلمه حساسم(کلمه مقدس است)

و تازگیها شروع کرده ام به وبلاگ نویسی!!!

خوب حالا فردایم چه میشود!!

فرزندانم به کجا خواهند رسید!!!!

خودم وهمسرم ره به کدام ناکجاآباد خواهیم برد!!!!

پس اندازی که نیست ، باید با روزمرگی سر کنیم!!!

بعید می دانم بتوانیم کار خاصی برای بچه ها انجام دهیم!!

در حد یک مراسم ساده !!!

فقط امیدوارم تا قبل از پیری دفترچه های اقساطم تمام شده باشد!!!

خیلی سخت ا ست پیر باشی و این همه قسط داشته باشی!!

اگر برایم اتفاقی بیفتد ، خانواده ام مشکلات بسیاری خواهند داشت!!!

شاید هم نه این یکی را خیلی خوب نفهمیدم!!!!

با بی خیالی و بی احساسی نگاهم را از پنجره بر می دارم

و ذهنم را با مطلب جدید وبلاگ .....  درگیر می کنم!!

خیلی هم بلد نیستم عاقلانه فکر کنم!!!!