آخرین بار که نگاهش کردم ، دوباره دلم لرزید!!

البته ارتعاعش بسیار خفیف بود و به ریشتر نمی رسید

هنوز همانی بود که مرا دیوانه کرد!!!

به سختی چشمانم را از نگاهش دزدیم و به پنجره دوختم

سالهاست من محکوم هستم که ارتباط چشمی ندارم

و این یعنی : مشکل روحی دارم

برایم هزاران درد و هزاران دارو نوشتند و تجویز کردند

ولی هیچ کس نپرسید چرا اینجوری شدم و یا هستم؟

او که خیلی پرشور و سرحال بود؟ چرا به این حال افتاده است؟

نه این سوال را کسی از من نپرسید اما همه برایم دل سوزاندند

حالا اعتراف می کنم دیگر به چشمان کسی اعتماد ندارم!!!

دیگر حاضر نیستم سرنوشت و آبرو و همه چیزم را با یک نگاه ساده ببازم!!!

دیگر فقط برای رویاهایم زندگی می کنم

دیگر فقط آرزو هایم را هدف قرار داده ام

و حالا فریاد می زنم :

من هستم

برای آنکه باید باشم

گرچه کاهی هستم در گذر روزگار

اما تا هستم

هستم

کاش عرض زندگیم بیشتر از طولش بود

کاش