دلم هوری ریخت تو!!!

دوباره دلواپسی به سراغم آمد و چشم به درب  سنگردوختم تا شاید کسی بیاید و خبری بیاورد

هرچه عقربه های ساعت بیشتر می چرخیدند

دلواپسی من هم بیشتر می شد

ترسیده بودم

از دوربین به دشت روبرو نگاه کردم ، ستون های تانک و ماشین عراقی ها بود که نزدیک می شد

متنی را بصورت رمز نوشتم و برای قرارگاه ارسال کردم

اما چقدر دیر جواب می دهند

بالاخره بی سیم با صدای خش خش همیشگیش  به صدا درآمد

متن را گرفتم و رمز گشائی کردم

دستور دادند آتش بازی به پا کنم

چند تا نقطه را از قبل بعنوان گراه یا همان نشانه خودمان داشتم

چند شلیک برای اطمینان از درستی نشانه ها شلیک کردیم

تقریبا که نه خیلی هم خوب بود

در انتهای مسیر جاده عراقی ها یک جاده خاکی بود که بصورت سه راهی تقسیم میشد

و راه فرعی به سمت ما می آمد

یک گراه هم برای آنجا گرفتم، به چند توپخانه نیاز داشتم ،

با قرارگاه هماهنگ کردم ؛ تقریبا همه توپخانه های موجود در منطقه را به من دادند!!!

کار بزرگی بود اما در آن زمان اصلا به این فکر نکردم!!!

همزمان با شش تا هشت توپخانه که مجموعا چهل یا پنجاه توپ داشتند آتش می ریختند

فقط نیم ساعت زمان می خواست

زبانه آتش و دود بود که منطقه را پر کرده بود

پس فردا که دودها خوابید، وقتی شمردند حدود دویست تا دویست و پنجاه ماشین منهدم شده بود

حمله دشمن لغو شد

همه اینها بخاطر دیده بانی یک پسرک 14 ساله دهاتیی بود