کلمه در من می جوشد و چون طوفان بی پروا و پر خشم خود را بر در و دیوار قلبم می کوبد!!!

انگار روح مرا مسخ خود کرده اند

با کلمات زندگی می کنم و هیچ چیز را جز کلمات نمی بینم

تکیه ای از اشعار یغما را می خوانم

چون دملی چرکین ، درد سینه ام سر باز می کند

حتی عاشق شدن یغما هم از جنس اوست

این هم یک شعر زیبا از یغما گلروئی:

من یه گلایلم که تو این سرزمین شوم

راهم به قبر و سنگ گرانیت می رسه

هر روز به قتل می رسم و شعر من فقط

به انتشار شعله کبریت می رسه

دردم هزار ساله مث درده حافظه

درمونشم همونیه که کشف رازیه

نسلی که سرسپرده ی عصر حجر شده

به ساقیای ارمنی پیر راضیه

وقتی که زندگی یه تئاتر مزخرفه

تنها به جرعه های فراموشی دلخوشم

راسکول نیکوف یه پیره زنو شقه کرد و من

با اون تبر فرشته الهامو می کشم ....

هی مست می کنم مث یه بطری شراب

که وقتی پاش بیفته یه کوکتل مولوتوفه

یه مجرم فراری شدم که تو زندگیش

درگیر یه گریز بدون توقفه

فرقی نداره جاده ی چالوس و راه قم

من مستی ام که خوش داره رانندگی کنه

یه ماهی که تو آکواریوم زار می زنه

تا توی اشک های خودش زندگی کنه

باید تلو تلو بخوری این زمونه رو

وقتی که مست نیستی به بن بست می رسی

تو مستی آدما دوباره مهربون میشن

حتی برادرای توی ایست و بازرسی

می خندن و به دست تو دستبند می زنن

راه رو برای بردن تو باز می کنن

تو دام مورچه به سلیمان بدل می شی

قالیچه ها بدون تو پرواز می کنن

بعدش یه خواب زیر پتوی پر از شپش

رو نیمکت پلاستیکی یه کلانتری

اما چه فایده وقتی که فردا با یه لگد

تو دنیای جهنمیت از خواب می پری

این بار چندمه که به یه جرم مشترک

هشتاد تا ضربه پشتتو هاشور می زنه؟

برگرد خونه حتی اگر با خبر باشی

تنها دل خودت واسه تو شور می زنه