کسی به من از عشق !
چیزی نگفته بود ...
نه بوسه ای مجاز بود
پیشِ چشمانِ کودکی ام
نه آغوش و نوازشی  ....
و یک عالمه
دوستت دارم
لابلای آژیرهای ممتد و  شبهای دلشوره ،
و خاموشی ...
لابلای صفهای بلندِ
نفت و نان و نداری
نارنجک خورد !
و در سکوت مطلق مرد ...
مادر
ولی همیشه
غذایش روی بخاری نفتی زنگ زده ی
 کرم رنگی گرم بود ...
و پدر
به یقه ی باز پیراهنش !
عجیب حساس ...
ما
عشق را
با صدای مارش قبل اخبار از
تلویزیون سیاه و سفید
خانه ی کوچکمان
با شبکه اول سیما آموختیم !
که همه را
میخکوب صحنه های تحمیلی جنگ میکرد ...
مادربزرگ
نه اشک می ریخت
نه مثل مادرم
برای پسرخاله ام
دلواپس بود ..
مادربزرگ
نمازش را که می خواند
برای پسرهای نیامده ی همسایه !
کلاه و شال می بافت ....
و خاله رعنا
سی سالی می شود
که روی زمین می خوابد !
که خاکریزهای سرد را
کمی بیشتر بفهمد ...
ما
عشق را
با همین چیزهای سخت
آغاز کرده ایم
که آسان
به
 " دوستت دارم "
اعتراف نمی کنیم ....