نمى دانم چه مى خواهم خدایا
به دنبال چه مى گردم شب و روز
چه مى جوید نگاه خسته من
چرا افسرده است این قلب پرسوز
ز جمع آشنایان مى گریزم

به کنجى مى خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگى ها
به بیمار دل خود مى دهم گوش
گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم و یکرنگ هستند

ولى در باطن از فرط حقارت
بدامانم دو صد پیرایه بستند
ازاین مردم که تا شعرم شنیدند
برویم چون گلى خوشبو شکفتند
ولى آن دم که در خلوت نشستند

مرا دیوانه اى بدنام گفتند
دل من اى دل دیوانه ى من
که مى سوزى از این بیگانگى ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را بس کن این دیوانگى ها

-----------------

شاعر فروغ فرخزاد