شما را نمیدانم،

اما من،

بچه که بودم، وقتی کسی می امد خانه مان که خیلی برایم عزیز بود،

دلم نمی خواست برود، دوست داشتم یک مدت طولانی بماند و به این زودی ها نرود.

ماهم خب ، بچه بودیم،

کاری از دستمان برنمی امد،

کفش های مهمان عزیز را یک جائی قایم می کردم که نتوانند پیدا کند؛

بعد که مهمانمان می خواست برود،

خب طبیعی بود دنبال کفش هایش که میگشت و پیدایشان نمیکرد،

مامان و بابا میگفتند

آخی!!!

ببین بچه چقدر دوسِتتان دارد! دلش را نشکنید و بمانید!!

مهمان هم با یک لبخند برمیگشت و یک مدت دیگر خانه ما  می ماند.

به همین سادگی.

اما حالا که بزرگ شدیم،

همه چی یهو تغییر کرده.

اوضاع عوض شده است.

حالا کسی را نداریم که بخواهیم کفش هایش را پنهان کنیم که بماند!!!

یعنی راستش را بخواهید،

کفشِ هرکسی را داخل هزارتا سوراخ سُنبه هم پنهان کنیم،

بازهم میگذارد و می رود!!

خیلی طول کشید که بفهمم،

ماندنِ آدمها به کفش هایشان نیست به دلهایشان هست.

اما آخ که چه سعادت بزرگی است اگر

برای کسی آنقدر مهم باشید که کفش هایتان را برای همیشه پنهان کند که نروید.

چه سعادت بزرگیست اگر هنوز کسی باشد  که بخواهید کفشایش را پنهان کنید!!!

و چقدر آدمهای کمیابی هستند

انهائی که میدانند کفش هایشان را  کجا گذاشته اید، اما وانمود میکنند که نمی دانند!!!،

و می مانند!!!

مراقب ان آدمهای زندگیتان باشید!!!