گذشته ای که ساده گذشت

نزدیک عید پدر و مادرم ما را به کفش ملی می بردند.

خودشان از پشت ویترین انتخاب می کردند و به فروشنده می گفتند:

اندازه سایز پای ما را بیاورد و اصلا سوال نمی کردند که این کفش را دوست دارید یا نه ,

فقط همیشه می گفتند این ﻛﻔﺸﻬﺎ ﻣﺮﮒ ﻧﺪاﺭﻧﺪ!

عاشق عید بودم .

بوی عید را دوست داشتم .

بوی شیرینی ها

بوی عود و بوی سبزی پلو ماهی مادر و مادربزرگم و سفره ای که اولین روز عید پهن می شد و همه فامیل دور آن می نشستند ...

چرا فکر نمی کردیم شاید این روزها تمام شوند ؟

چرا آنقدر خاطرمان جمع بود ؟

چرا مواظب لحظه ها نبودیم ؟

چرا خوشبختی را عمیق نفس نکشیدیم ؟

که امروز مجبور نباشیم فقط چنگ بیندازیم به گذشته ها

خیره شویم به آن و زندگی کنیم با آن ...

از کودکی به نوجوانی و جوانی راهی نیست اما همراهانت همیشگی نیستند.
در فراز و فرود راه ,خیلی ها را از دست می دهی .

ما در همین از دست دادن ها بزرگ شدیم , پخته شدیم ,ساخته شدیم .

ﻣﺎﺩﺭ و ﭘﺪﺭ ﺑﺰﺭﮔﻬﺎ ﺭﻓﺘﻨﺪ و من امروز بعد از گذشت این چند سال , می خواهم بنویسم فقط کفش ملی نیست که مرگ ندارد ,عشق هم مرگ ندارد ,بعضی خاطرات هم مرگ ندارد بعضی قلبها و بعضی آدمها ...

  • برباد رفته

شباهت کفش و بعضی از آدم ها

یک ﺭﻭﺯ یک ﮐﻔﺶ ﻗﺸﻨﮓ ﺩﯾﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﺯ آن ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻣﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍیﻡ ﺗﻨﮓﺑﻮﺩ ﻭ ﭘﺎهایم را ﻣﯽ ﺯد

آنرا ﺧﺮﯾﺪﻣ !!

ﻓﺮﻭﺷﻨﺪﻩ ﻣﯽ ﮔﻔﺖ : ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﺒﺎشید،ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻣﯽ ﮐﻨد !...

ﻣﺪﺗﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﻣﺎ آﻥ ﮐﻔﺶ ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﺮﺩ .

ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ در ﻣﺴﯿﺮهاﯼ ﮐﻮﺗﺎﻩ آنرا ﻣﯽ ﭘﻮشم

ﺍﻣﺎ ﺑﺎﺯهم ﺍﺫﯾﺘﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺎﻫﺎیم را ﺯﺧﻢ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ

ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺧﯿﻠﯽ ﺩﻭستش ﺩﺍﺷﺘﻢ ...

ﺗﺎ اینکه ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ یک ﺭﻭﺯ،آﻥ ﮐﻔﺶ ﺭا ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ !

ﺍﻣﯿﺪ ﻣﻦ برای ﺟﺎ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﻥ ﮐﻔﺶ ﺑﯽ ﻣﻮﺭﺩ ﺑﻮﺩ .

آﻥ ﮐﻔﺶ ﺳﺎﯾﺰ ﭘﺎﯼ ﻣﻦ ﻧﺒﻮﺩ

ﺩﺭﺳت است  ﮐﻪ ﺧﯿﻠﯽ آنرا ﻣﯽ ﺧﻮﺍستم، ﻭﻟﯽ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻣﻦ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩ !

ﺧﻼﺻﻪ ﺍﺯ آﻥ ﮐﻔﺶ ﻫﯿﭽﯽ  برایم نماند ﺟﺰ ﺯﺧﻢ ﻫﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﭘﺎﻫﺎیم ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ...

ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻣﻬﺎ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻫﻤﯿﻦ ﻃﻮﺭ هستند!

ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻨﺎﺭ ﮔﺬﺍﺷﺘﺸاﻥ ﭼﻮﻥ ﺑﻪ ﺳﺎﯾﺰ قلبتان ﻧﻤﯽﺧﻮﺭند

ﺣﺎﻻ ﻫﺮ ﭼﻘﺪﺭ ﻫﻢ ﮐﻪ ﺩﻭستﺷاﻥ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎسید

ﺁﺧﺮﺵ ﻓﻘﻂ ﺯخم هایشان ﺑﺠﺎ می ماند ...

  • برباد رفته

شعر:آزادی ایران از فرخی یزدی

هر لحظه مزن در،که در این خانه کسی نیست
بیهوده مکن ناله،که فریاد رسی نیست
شهری که شه و شحنه و شیخش همه مستند
شاهد شکند شیشه که بیم عسسی نیست
آزادی اگر می طلبی،غرقه به خون باش
کاین گلبن نو خاسته بی خار و خسی نیست
دهقان دهد از زحمت ما یک نفس اما
آنروز کخ دیگر ز حیاتش نفسی نیست
با بودن مجلس بود آزادی ما محو
چون مرغ که پابسته ولی در قفسی نیست
گر موجد گندم بود از چیست که زارع
از نان جوین سیر به قدر عدسی نیست
هر سر به هوای سر و سامانی ما را
در دل بجز آزادی ایران هوسی نیست
تازند و برند اهل جهان گوی تمدن
ای فارس مگر فارس ما را فرسی نیست
در راه طلب فرخی ار خسته نگردید
دانست که تا منزل مقصود بسی نیست

**************

شاعر:

محمد فرخی یزدی

  • برباد رفته

مختصرص درباره محمد فرخی یزدی

فرخی یزدی

محمد فرخی یزدی،

شاعر و روزنامه‌نگار آزادی‌خواه و دموکرات دوران مشروطیت است که در سال 1267 در یزد دیده به جهان گشود.وی سردبیر نشریات زیادی از جمله روزنامه طوفان بود.او همچنین نماینده مردم یزد در دوره هفتم مجلس شورای ملی ایران بوده است.فرخی علوم مقدماتی را در یزد فرا گرفت.قدری در مکتبخانه و مدتی در مدرسه مرسلین انگلیسی یزد تحصیل نمود.

فرخی تا حدود سن ۱۶ سالگی تحصیل کرد و فارسی و مقدمات عربی را آموخت.وی در حدود سن ۱۵ سالگی به دلیل اشعاری که علیه مدرسان و مدیران مدرسه یزد می‌سرود، از مدرسه اخراج شد.فرخی شاعری را از کودکی آغاز نمود.و خود معتقد بود که طبع شعرش از مطالعه اشعار سعدی  میل کرده‌است.

در نوروز سال ۱۳۲۷ هجری قمریفرخی(برخلاف سایر شعرای شهر که معمولاً قصیده‌ای در مدح حاکم و حکومت وقت می‌ساختند)شعری در قالب مسمط ساخت و در مجمع آزادیخواهان یزد خواند.در پایان این مسمط ضمن بازخوانی تاریخ ایران، خطاب به ضیغم‌الدوله قشقایی حاکم یزد چنین گفت:

خود تو می‌دانی نیم از شاعران چاپلوس

کز برای سیم بنمایم کسی را پای‌بوس

لیک گویم گر به قانون مجری قانون شوی

بهمن و کیخسرو و جمشید و فریدون شوی

به همین مناسبت حاکم یزد دستور داد دهانش را با نخ و سوزن دوختند و به زندانش افکندند.تحصن مردم یزد در تلگرافخانه شهر و اعتراض به این امر موجب استیضاح وزیر کشور وقت از طرف مجلس شد.ولی وزیر کشور به‌کلی منکر وقوع چنین واقعه‌ای شد.دو ماه بعد فرخی از زندان یزد فرار کرد و شعر زیر را با ذغال بر دیوار زندان نگاشت:

به زندان نگردد اگر عمر طی

من و ضیغم‌الدوله و ملک ری

به آزادی ار شد مرا بخت یار

برآرم از آن بختیاری دمار

فرخی درباره دوخته شدن لبانش سروده‌است:

شرح این قصه شنو از دو لب دوخته‌ام

تا بسوزد دلت از بهر دل سوخته ام

در اواخر سال ۱۳۲۸ هجری قمری، فرخی به تهران کوچ نمود و در آن‌جا مقالات و اشعار مهیجی را در باره آزادی در روزنامه‌ها به نشر سپرد. وی در جریان جنگ جهانی اول، رهسپار بغداد و کربلا شد، در آنجا تحت پیگرد انگلیسی‌ها قرار گرفت.وی هنگامی که به طور ناشناس عزم ورود به ایران،از طریق موصل را داشت به دست سربازان روسیه مورد سوء قصد قرار گرفت.

در دوران نخست وزیر وثوق‌الدوله،با قرارداد ۱۹۱۹ مخالفت نمود و به همین سبب مدت‌ها در زندان شهربانی محبوس شد.با وقوع کودتای سوم اسفند، همراه با بقیه آزادیخواهان بازهم مدتی را در باغ سردار اعتماد زندانی گردید.

فرخی در سال ۱۳۰۰ شمسی در تهران روزنامه طوفان را منتشر ساخت.طوفان در طول مدت انتشار بیش از پانزده مرتبه توقیف و باز منتشر شده‌است.گاه نیز به سبب زندانی شدن فرخی، انتشار روزنامه دچار وقفه گردیده‌است.در مواقعی که روزنامه طوفان توقیف می‌شد،فرخی با در دست داشتن مجوز و امتیاز سایر روزنامه‌ها همچون

«پیکار»

«قیام»

«طلیعه آئینه افکار»

و «ستاره شرق»

مقالات و اشعار خود را منتشر می‌نمود.

در سال ۱۳۰۷ خورشیدی،فرخی یزدی به عنوان نماینده مجلس شورای ملی در دوره هفتم قانون‌گذاری، از طرف مردم یزد انتخاب گردیدو به همراه محمدرضا طلوع،تنها نمایندگان بازمانده در جناح اقلیت را تشکیل دادند.با توجه به اینکه بقیه وکلا حامی دولت رضاشاه بودند،فرخی مرتبا از سایر وکلا ناسزا می‌شنیدو حتی یکبار در مجلس توسط حیدری، نماینده مهاباد مورد ضرب و شتم نیز قرار گرفت.از آن پس با اظهار اینکه حتی در کانون عدل و داد نیز امنیت جانی ندارد،ساکن مجلس شد و پس از چند شب، مخفیانه از تهران فرار نمود.وی از طریق شوروی به آلمان رفت مدتی در نشریه‌ای به نام «پیکار» که صاحب‌امتیاز آن غیرایرانی بود، افکار انقلابی خود را منتشر ساخت.در ملاقاتی با عبدالحسین تیمورتاش فریب وعده او را خوردو از طریق ترکیه و بغداد به تهران بازگشت و بلافاصله تحت نظر قرار گرفت.اندکی بعد به بهانه بدهی به یک کاغذفروش ابتدا به زندان ثبت و سپس به زندان شهربانی افتاد.همزمان پرونده‌ای با اتهام «اسائه ادب به مقام سلطنت» برای وی تشکیل گردید.ابتدا به ۲۷ ماه و پس از تجدید نظر به سی ماه زندان محکوم شد و به زندان قصر منتقل گردید.فرخی در زندان قصر و ظاهرا در شهریور ۱۳۱۸ به طور عمدی مسموم شد.بنا به اظهار دادستان محاکمه عمال شهربانی،فرخی در بیمارستان زندان، بوسیله تزریق آمپول هوا توسط پزشک احمدی کشته شد.اگرچه گواهی رئیس زندان حاکی از فوت فرخی بر اثر ابتلا به مالاریا و نفریت است.مدفن فرخی نامعلوم بوده، ولی احتمالا در گورستان مسگرآباد بطور ناشناس دفن شده‌است.

*****************

منبع:

http://www.hakimaneha.ir/

برگرفته از: حسین مکی ـ مقدمه دیوان فرخی یزدی

  • برباد رفته

عکس نوشت:فرصت زندگی

  • برباد رفته

درخواستی از خدای بزرگ

" خداوندا ".......!

آرامم کن همان گونه که دریا را...

پس از هرطوفانی آرام میکنی...

راهنمایم باش که در این چرخ و فلک روزگار ،

بدجور سرگیجه گرفتم...

ایمانم راقوی کن...

که تو را در تنهایی خود گم نکنم...

" خداوندا "......!

من فراموش کارم ....پ

اگر گاهی ، یا لحظه ای فراموشت کردم...

تو هیچ وقت فراموشم نکن...

" خداوندا ".....!

رهایم مکن حتی اگر همه رهایم کردند....

  • برباد رفته

دشواری سنجیده سخن گفتن

حرف هایی که میزنیم،،،، دست دارند!!!

دست های بلندی که گاهی،

گلویی را می فشارندو نفس فردی را می گیرند !!!

حرف هایی که میزنیم،،،پا دارند !!!

پاهای بزرگی که گاهی،جایشان را روی دلی می گذارند

و برای همیشه می مانند !!!

حرف هایی که میزنیم ،،، چشم دارند !!!

چشم های سیاهی که،

گاهی به چشم های دیگران نگاه میکنند،و آنها را در شرمی بیکران فرو میبرند !!!
پس

مراقب حرفهایی که میزنیم باشیم

زیرا:

سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوار تر است !!

  • برباد رفته

آدم برفی ها

این روزها وقتی چشم هایم را می بندم

تعداد زیادی آدم برفی جلوی چشم هایم می آیند

که هیچ کدام از برف ساخته نشده اند

ولی مرامشان همان مرام آدم برفی ست ...

با اولین آفتاب آب می شوند

و می روند توی زمین...

یادگاری هایشان می ماند و حرف عابران
********
حسین حائریان

  • برباد رفته

داستان شام و بیسکویت سوخته

زمانی که من بچه بودم،

مادرم علاقه داشت گه گاهی غذای ساده صبحانه را برای شب هم آماده کند.

یک شب را خوب یادم مانده که مادرم پس از گذراندن یک روز سخت و طولانی در سر کار، شام ساده‌ای مانند صبحانه تهیه کرده بود.

آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت‌های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

یادم می‌آید منتظر شدم ببینم آیا پدرم هم متوجه سوختگی بیسکویت‌ها شده است؟

در آن وقت، همه‌ی کاری که پدرم انجام داد این بود که دستش را به طرف بیسکویت دراز کرد،

لبخندی به مادرم زد و از من پرسید:

که روزم در مدرسه چطور بود؟

خاطرم نیست که آن شب چه جوابی به پدرم دادم،

اما کاملاً یادم هست که او را تماشا میکردم که داشت مربا روی آن بیسکویت‌های سوخته می‌مالید و لقمه لقمه آنها را می‌خورد.

یادم هست آن شب وقتی از سر میز غذا بلند شدم،

شنیدم مادرم بابت سوختگی بیسکویت‌ها از پدرم عذرخواهی کرد

و هرگز جواب پدرم را فراموش نخواهم کرد که گفت:

عزیزم، من عاشق بیسکویت‌های خیلی برشته هستم.

همان شب، کمی بعد که رفتم پدرم را برای شب بخیر ببوسم،

از او پرسیدم که آیا واقعاً دوست داشت که بیسکویت‌هایش سوخته باشد؟

او مرا در آغوش کشید و گفت:

مامان تو امروز روز سختی را در سرکار گذرانده و خیلی خسته است. بعلاوه، بیسکویتِ کمی سوخته هرگز کسی را نمی‌کشد!

زندگی مملو از چیزهای ناقص و انسان‌هایی است که پر از کم و کاستی هستند.

در طول این سال‌ها فهمیده‌ام که یکی از مهمترین راه‌حل‌ها برای ایجاد روابط سالم، مداوم و پایدار؛

درک و پذیرش عیب‌های همدیگر و شاد بودن از داشتن تفاوت با دیگران است و امروز دعای من  این است که:

یاد بگیریم که قسمت‌های خوب، بد و ناخوشایند زندگیمان را بپذیریم و با انسان‌ها رابطه‌ای داشته باشیم

رابطه هائی که در آن، بیسکویت سوخته موجب قهر و دلخوری نشود.

خدایا آدم های صبور و با اصالت را قسمت همه بنما

آمین

  • برباد رفته

باورهای نادرست، قضاوت با شما

حاج ناصر تو بیمارستان بستری بود.

15 نفری از اهالی محل تصمیم می‌گیرند که به عیادتش بروند.

خلاصه یک مینی‌بوس دربست گرفتند و با راننده توافق کردند که نفری ۵ هزارتومان بدهند؛

راننده گفت: یک نفر دیگر هم بیاورید که صندلی‌ها تکمیل بشوند، آنوقت میرویم.

اهالی محل گفتند: نه دیگر کسی نیست فقط ماهستیم، خواستند حرکت کنند که یک نفر از دور دوان دوان به طرف مینی‌بوس میدوید،

راننده گفت: آهان یک نفر دیگرهم جور شد!

اهالی محل  گفتند: ولش کن این جاسم نحس هست، اگربا ما بیاید حتما نحسیش مارا میگیرد و یک اتفاقی می افتد!

راننده گفت: نه ، این حرفا همه‌ اش خرافات هست و من به خرافات عقیده‌ای ندارم! مهم این هست که صندلی‌ها تکمیل بشوند و 5 تومان بیشتر گیرم بیاید.

خلاصه وایایستاد تا جاسم رسید،

درب مینی‌بوس را باز کرد و گفت پیاده شوید؛

حاج ناصر مرخص شد... نمیخواهد بروید بیمارستان...

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود