مرد از مُردن است .
زیرا زایندگی ندارد .مرگ نیز با مرد هم ریشه است.
زَن از زادن است و زِندگی نیز از زن است .
پسر ، « پوسْتْ دَر » بوده . کارِ کندن پوست جانوران بر عهده پسران بود و آنان چنین نامیده شدند.
پوست در، به پسر تبدیل شده است .
در پارسی باستان puthar پوثرَ و در پهلوی پوسَـر و پوهر و در هند باستان پسورَ است
در بسیاری از گویشهای کردی از جمله کردی فهلوی ( فَیلی ) هنوز پسوند « دَر » به کار می رود .
مانند « نان دَر » که به معنی « کسی است که وظیفهی غذا دادن به خانواده و اطرافیانش را بر عهده دارد .»
حرف « پـِ » در « پدر » از پاییدن است .
پدر یعنی پاینده کسی که میپاید .
کسی که مراقب خانوادهاش است و آنان را میپاید .
پدر در اصل پایدر یا پادر بوده است.
جالب است که تلفظ « فادر » در انگلیسی بیشتر به « پادَر » شبیه است تا تلفظ «پدر»
خواهر ( خواهَر ) از ریشه «خواه » است
یعنی آنکه خواهان خانواده و آسایش آن است.
خواه + ــَر یا ــار . در اوستا خواهر به صورت خْـوَنگْهَر آمده است .
بَرادر نیز در اصل بَرا + در است .
یعنی کسی که برای ما کار انجام میدهد.
یعنی کار انجامدهنده برای ما و برای آسایش ما .
و در اخر مادر
« مادر » یعنی « پدید آورندهی ما
مادرم یک خانه دار تمام وقت است . یک عاشق چندشغله .
صبح ها باغبان گل های باغچه است و برایشان مادری می کند .
ظهرها یک سرآشپز تمام عیار می شود با چاشنی که بهترین سرآشپزها آنرا کم دارند" چاشنی عشق ".
عصرها یک معلم باحوصله است و عشق کلمه به کلمه از چشمانش هجی میشوند و روی صفحه ی کتاب سر میخورند .
وقت بیماری یک پرستار دلسوز میشود و جرعه به جرعه درد را از تنم می تکاند .
به وقت خستگی های پدرم همدم و هم صحبتش میشود تا آرامش به خانه برگردد .
گاهی اما دلش هوای خودش را میکند همان روزهایی که عطر چای دارچینش کوچه را روی سرش می گذارد ...
در زندگی یاد گرفتم:
با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند.
با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند.
از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود.
وتنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم
و سه چیز را هرگز فراموش نمیکنم :
به همه نمی توانم کمک کنم
همه چیز را نمی توانم عوض کنم
همه من را دوست نخواهند داشت
ببخشید، یک سکه دوزاری دارید؟
میخواهم به گذشته ها, زنگ بزنم!
به آن روزهای دور...
به دل های بزرگ،
به محل کار پدرم،
به جوانی مادرم،
به کوچه هاى کودکى،
به هم بازیهاى بچگى.
میخواهم زنگ بزنم به دوچرخۀ خسته ام،
به مسیر مدرسه ام که خنده های مرا فراموش کرده،
به نیمکت های پر از یادگاری،
به زنگ هاى تفریح مدرسه،
به زمستانی که با زمین قهر نبود،
به بخارى نفتى که همۀ ما رابا عشق دور هم جمع میکرد،
میدانم آن خاطره ها کوچ کرده اند...
می دانم ...
آری میدانم که تو هم ، دنبال سکه میگردى !!
افسوس...هیچ سکه ای در هیچ گوشی تلفنی ،
دیگر ما را به آن روزها وصل نخواهد کرد...
حیف ...
صد افسوس که دوزاری مان بموقع نیفتاد !
سالهای اول دبستان با جمله سازی گدشت
مروری کردم بر بعضی از کلمات وبا آنها جمله ساخته ام
خوشحال میشوم نظرات تان را بیان فرمائید
*************
درد
درد را از هر طرفش که بخوانی درد است.
نامرد
دریغ از درمان که عکسش نامرد است.
توان
بعضیها عددی نیستند؛اما ما آنها را به توان رساندهایم.
معرکه
وقتی کلاهتان پس معرکه باشد، تازه اول معرکهاید.
موی سپید
حتی موهایم هم میدانند که پایان شب سیه سپید است.
قوزک
آنقدر در خودم فرورفتم که سر از قوزک پایم درآوردم.
قانون
عدهای قانون را «پیاده» میکنند که خود «سوار» شوند.
آینده
برای این که «آینده»اش را خراب کنند «حال»ش را گرفتند.
مخالفان رژیم
آدم های لاغر با «رژیم» مخالفند.
دریا
زیباترین لب دنیا، لب دریاست.
عنکبوت
بیصداترین تار را عنکبوت مینوازد.
قلم
قلمی که مغز ندارد حتما آبرویت را خواهد بُرد.
گرسنگی
هیچکس گرسنه نیست، همه روزی چند وعده گول میخورند.
فریاد
نقاش لال، فریاد میکشید.
آزادی
بعضیها در ترافیک انقلابند و بعضیها در مسیر آزادی.
هنر
خیلی از معتادها تابلو هستند اما ارزش هنری ندارند.
قصابها
قصابها آزادانهتر از روزنامهنگارها قلم میزنند.
ساعت
ساعت لاشهی زمان است که بر روی مچ سنگینی میکند.
سیاستمدار
خیلی چیزها را زیر پا گذاشت؛ اما باز هم، هم قد سیاستمداران نشد.
سواری
همه چیز بر وفق مراد است و بعضیها سوار بر خر مراد.
وصله
بعضیها خیاط نیستند؛ اما خوب وصلههایی به آدم میچسبانند.
وقت
چون وقتمون خیلی کم بود، همه چیز بین ما زود تمام شد.
رویا
من با رویا زندگی میکنم و رویا با دیگری.
یک پیکر
بهجز سیاستمدران، بنیآدم اعضای یک پیکرند
آیا فشار قبر واقعیت دارد
جدا شدن روح از بدن هنگام مرگ، در کسری از ثانیه انجام میشود.
این لحظه چنان سریع اتفاق می افتد که حتی کسی که چشمانش لحظه مرگ باز است فرصت بستن آن را پیدا نمیکند.
یکی از شیرین ترین تجربیات انسان
دقیقا لحظه جدا شدن روح از جسم میباشد. یه حس سبک شدن و معلق بودن.
بعد از مرگ اولین اتفاقی که میافتد این است که
روح ما شروع به مرور زندگی از بدو تولد تا لحظه مرگ میکند و تصاویر به صورت یک فیلم برای روح بازخوانی میشود
شاید گمان کنیم که این اتفاق بسیار زمان بر است. زمان در واقع قرارداد ما انسانهاست.
این ما هستیم که هردقیقه را 60 ثانیه قرارداد میکنیم. اما زمان در واقع فراتر این تعاریف است.
با مرور زندگی، روح اولین چیزی که نظرش به آن جلب میشود وابستگیهای انسان در طول زندگی میباشد.
میزان وابستگی دنیوی برای هرکس متغیر است.
روح از بین خاطراتش وابستگی های خود را جدا میکند.
این وابستگی ها هم مثبت است هم منفی.
مثلا وابستگی به مال دنیا
یک وابستگی منفی و وابستگی مادر به فرزندش هم نوعی دلبستگی و
وابستگی مثبت محسوب میشود ولی به هرحال وابستگی ست.
این وابستگی ها کششی به سمت پایین برای روح ایجاد میکند که او را از رفتن به سمت جهت خروج از مرحله دنیا باز میدارد.
یعنی روح بعد از مرگ تحت تاثیر دو کشش قرار میگیرد.
یکی نیروی وابستگی از پایین و دیگری نیروی بشارت دهنده به سمت مرحله بعد.
اگر نیروی وابستگی ها غلبه داشته باشد باعث میشود روح تمایل پیدا کند که دوباره وارد جسم گردد.
چون توان دل کندن از وابستگی را ندارد و دوست دارد دوباره آن را تجربه کند.
به همین جهت روح به سمت جسم رفته و تلاش میکند جسم مرده را متقاعد کند که دوباره روح را بپذیرد.
فشاری که به "روح" وارد میشود جهت متقاعد کردن جسم خود در واقع همان فشار قبر است.
این فشار به هیچ وجه به جسم وارد نمیشود. چون جسم دچار مرگ شده و دردی را احساس نمیکند.
پپس فشار قبر در واقع فشار وابستگی هاست و هیچ ربطی ندارد که شخص قبر دارد یا ندارد.
این فشار هیچ ربطی به شب زمینی ندارد و میتواند از لحظه مرگ شروع گردد.
یکی از دلایل تلقین دادن به فرد فوت شده در واقع این است که به باور مرگ برسد و سعی در برگشت نداشته باشد.
بعد از مدتی روح متقاعد میشود که تلاش او بیهوده است و فشار قبر از بین میرود.
وابستگی ها باعث میشود که روح ، شاید سالها نتواند از این مرحله بگذرد.
بحث روح های سرگردان و سنگین بودن قبرستانها بدلیل همین وابستگی هاست .
گاهی تا سالها فرد فوت شده نمیتواند وابستگی به قبر خود و جسمی که دیگر اثری از آن نیست را رها کند.
به امید اینکه بتوانیم به درک این شعر برسیم:
دنیا همه هیچ و کار دنیا همه هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ.
بیاییم واقعا، صادقانه زندگی کنیم
**********
استاد_الهی قمشهای
ﺧﺪﺍ ﮔﺮ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮﺩﺍﺭﺩ ﺯ ﺭﻭی ﻛﺎﺭ آﺩﻣﻬﺎ
ﭼﻪ ﺷﺎدیها ﺧﻮﺭﺩ ﺑﺮﻫﻢ
ﭼﻪ ﺑﺎﺯیها ﺷﻮﺩ ﺭﺳﻮﺍ
یکی ﺧﻨﺪﺩ ﺯ آﺑﺎﺩی
یکی ﮔﺮﻳﺪ ﺯ ﺑﺮ ﺑﺎﺩی
یکی ﺍﺯ ﺟﺎﻥ ﻛﻨﺪ ﺷﺎﺩی
یکی ﺍﺯ ﺩﻝ ﻛﻨﺪ ﻏﻮﻏﺎ
ﭼﻪ ﻛﺎﺫبﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺻﺎﺩﻕ
ﭼﻪ ﺻﺎﺩﻕﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻛﺎﺫﺏ
ﭼﻪ ﻋﺎﺑﺪ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻓﺎﺳﻖ!!
ﭼﻪ ﻓﺎﺳﻖ ﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﻋﺎﺑﺪ
ﭼﻪ زشتیﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺭﻧﮕﻴﻦ...
ﭼﻪ تلخیﻫﺎ ﺷﻮﺩ ﺷﻴﺮﻳﻦ...
ﭼﻪ ﺑﺎﻻﻫﺎ ﺭﻭﺩ پایین...
ﻋﺠﺐ ﺻﺒﺮی ﺧﺪﺍ ﺩﺍﺭﺩ ﻛﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺑﺮ ﻧﻤﻴﺪﺍﺭﺩ...!
گرچه ملولم و دلگیر از این روزهای بد
و از ان بدتر از این آدم هائی که نقطه مشترکی نداریم
به قولی حتی اگر دستت را تا آرنج در عسل فرو کنی
و بر دهانشان بگذاری، باز دستت را گاز خواهند گرفت!
قصه نامیمون من و آدم ها ، قصه همه عمر من بوده!!!
هیچوقت
واقعا هیچوقت ، نتوانستم دیگران را بشناسم و یا درک کنم
گلایه ام بماند برای بعد
رفتن میسر نشد
حالا هستم
شاید وقت دیگری رفتن ، بهتر باشد
ممنون از همه شما.
همه شماهائی که نزدیکترین دوستانم هستید
گمان دارم هرگز همدیگر را نبینیم!!!
اما خوشحالم که با این وبلاگ کوچک وحقیر ، بزرگانی چون شما را در کنارم دارم.
پیام های زیبایتان برای پست((( شاید اخرین پست باشد)))آنقدر گرم و زیبا و پرمحبت بود
که نتوانستم خودم را کنترل کنم.
تصمیم گرفتم برگردم
با همه مشکلات و مصائب موجود
فعلا قرارم به بودن هست
ممنون از الطاف بیکران همه شما
کوچک همه بزرگان
بربادرفته
من زنده بودم اما انگار مرده بودم
از بس که روزها را با شب شمرده بودم
یک عمر دور و تنها تنها بجرم این که
او سرسپرده می خواست ‚ من دل سپرده بودم
یک عمر می شد آری در ذره ای بگنجم
از بس که خویشتن را در خود فشرده بودم
در آن هوای دلگیر وقتی غروب می شد
گویی بجای خورشید من زخم خورده بودم
وقتی غروب می شد وقتی غروب می شد
کاش آن غروب ها را از یاد برده بودم
*************
شاعر: محمدعلی بهمنی