۱۷۶ مطلب در بهمن ۱۳۹۶ ثبت شده است

شعر اعتراف

از چند سال پیش که ترانه های یغما گلروئی گل کرد و گرفت و خوانندگان برای خوااندنش توی صف می ایستادندچندتا از ترانه های او بوسیله خواندن آن ور آبی خوانده شد(ازجمله شاهین نجفی) بالطبع اورا بردند برای سوال و پاسخ!!! این شعر تعریف داستان همان سوال و پاسخ است

امیدوارم لذت ببرید

صد و پنجاه پله زیرِ زمین، صندلی، میز، بازجو، دوربین...

کاش می‌شد عقب عقب کلِ زندگیمو برم به سمتِ جنین!

جُرم‌هایی به قُطرِ پرونده، شُرکایی به اسمِ «خواننده»،

ارتباطِ شقیقه و گردو، ارتباطِ «بی.بی.سی» و بنده!

جُرمِ شَک به اصولِ این هستی، جُرمِ رانندگیِ در مستی،

شعرهای حمایت از «کاکتوس»، «تو شبیه برادرم هستی»

مُزدِ بی‌وقفه گفتن از مردم، زندگی روی فرشی از کژدم،

زیر چترِ گرسنه‌گی رفتن ساعتِ شومِ بارشِ گندم

عکس‌ با این و آن زن و دختر، مملکت شکلِ گله، من بُزِ گر

چشمِ مادر دو ماهیِ قرمز، ریتمِ ناکوکِ سرفه‌های پدر...

سوختن مثل «رکسِ آبادان»،

نعره‌ی بو گرفته‌‌ای به دهان،

اتهامی که منتشر شده است...

«من فقط شاعرم! جناب سروان!»

مرگِ مغزی گوشی خاموش، خواب‌ِ سنگینِ ملتِ خرگوش،

پایتختی که «شهرِنو» شده است، «جان لنن» فرض کردنِ «داریوش»!

تن سپردن به بدترین بدتر، آبِ سررفته صَد وجب از سر،

مثلِ در سکس‌های سربه‌هوا فکر کردن به یک زنِ دیگر

خشم‌های گره شده در مُشت، فکر کردن به چند حرف‌ِ دُرشت،

خطِ یک دوست توی پرونده، حسِ خنجر خورندگی از پُشت.

اتهامم بزرگ و سنگین است، کشورم یک ایالتِ «چین» است،

در دیارِ گل و گلوله و گاو، آخرِ راهِ شاعری این است.

پیش پایم دوراهه‌ی نفرین، تلخِ‌تر از کمدیِ «چاپلین»،

یک طرف ختم می‌شود به جنون، یک طرف ختم می‌شود به «اوین»...

اشتراکِ میانِ تیغ و زبان،

فرق ناچیز خانه و زندان،

اعترافم هنوز یک جمله‌ست:

«من فقط شاعرم! جناب سروان!»

*************

یغما گلروئی

  • برباد رفته

دلم گرفته

دلم گرفته پدر
برایم بهار بفرست…
زشهر کودکی ام یادگار بفرست

دلم گرفته مادر!
روزگار با من نیست…
دعای خیر وصدای دوتار بفرست
اگر چه زحمتتان می شود ولی این بار
برای کودک خود "قرار " بفرست

غم از ستاره تهی کرد آسمانم را…
کمی ستاره دنباله دار بفرست
به اعتبار گذشته
دو خوشه لبخند...
در این زمانه بی اعتبار بفرست

تمام روز وشب من پر از زمستان است
 دلم گرفته
برایم بهاربفرست پدر

  • برباد رفته

تشبیه دنیا به نخ سوزن

گفت :

زندگی مثل نخ کردن یک سوزن است!

یک وقت هایی بلد نیستی چیزی ار بدوزی،

ولی چشم هایت انقد خوب کار میکنند که همان بار اول سوزن را نخ میکنی،

اما هر چی پخته تر میشوی،

هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی،

چجوری پینه بزنی،

چجوری زندگی کنی،

تازه آن وقت چشم هایت دیگر سو ندارند.

گفتم :

خب یعنی نمیشود یه وقتی برسد که هم بلد باشی بدوزی،

هم چشم هایت آنقدر سو داشته باشند که سوزن را نخ کنی؟

گفت:

چرا، میشود، خوب هم میشود

اما زندگی همیشه یه چیزیش کم هست.

گفتم چطور مگر؟

گفت :

آخر مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدباشی بدوزی، هم چشات سو دارد،

تازه آن موقع میفهمی نه نخ داری، نه سوزن ...

  • برباد رفته

نان قلبتان را بخورید

مادربزرگ می گفت :

هرکسی در این دنیا نان قلبش را می خورد !

تنها بخشیدن و گذشتن کفایت نمیکند ،

رها کن خشم درونت را ،

خاموش کن آتشی که جانت را میسوزاند

بایست روبروی خودت

دستی دراز کن

غبار نفرت را بشور

بگذار برود دور شود .

چشم بپوشان از خطای آنکه دلت را آزرده!

عاقبت آنچه آدمی را از پای در می آورد و می میراند اعمال گذشته ی اوست،

زخم هایی که بر جان ها نهاده ،

رویاهایی که بر باد داده

و حرف هایی که با آن ها ، دل هایی را شکسته است.

مادربزرگ می گفت :

حال دلت را خوب کن و باورکن هرکسی در این دنیا نان قلبش را خواهد خورد .

  • برباد رفته

دعائی برای صبح جمعه

خدای مهربانم .!
در این روزگار غریب تنها تو را دارم
پروردگارا!
درهای لطف تو باز است
زیر باران رحمتت دست هایم را به
آسمان بلند میکنم
تا میوه های اجابت بچینم
و می دانم دست هایم خالی بر نخواهند
گشت ....
به یاد تو قدم در رویاهایم می گذارم
 و در آغاز صبح دگرم
فقط به تو می اندیشم
و تنها تو را میخوانم
خدایا بهترین ها را برایمان مقدر بفرما

آمین

  • برباد رفته

فقط خودمان را گم کرده ایم

آدم های عجیبی شده ایم!

تصمیم های بالغانه می گیریم، عشق سر راهمان سبز می شود.

رفتارهای عاشقانه می کنیم،

چراغ های تمام شهر قرمز می شود! مهمانی می رویم، می گوییم، می خندیم، می رقصیم؛

توی راه برگشت اما دلتنگ همان سکوت خانه ی خودمان هستیم.

توی سکوت خانه، آنقدر با آرزوها و حسرتهایمان کلنجار می رویم،

مشتاقتر از قبل، دوباره برای دورهمی های شلوغ نقشه می کشیم!

ما آدم های عصر معاصریم ...

آدم های گاه این ور بوم و گاه آن ور بوم !

آدم های مثل ابر بهار حالی به حالی !

عشق را می خواهیم و نمی خواهیم.

وابستگی را می خواهیم و نمی خواهیم.

محبت را،

عادت را،

سرخوشیهای برخاسته از دوست داشتن و دوست داشته شدن را،

می خواهیم و نمی خواهیم !

انگار که زودتر از آنچه باید، روحمان خط خورده است، قلبمان زخم ... فکرمان خراش ... خورده است!

و حالا تمرین " محافظه کاری " می کنیم.

تمرین " خود سانسوری " .

تمرین هزار راه دیگر برای دوباره زخم نخوردن. دوباره پس زده نشدن!

ما آدم های عصر معاصریم ...

آدم هایی که عادت به هیچ وضعیتی جز وضعیت فعلی نداریم!

آدم هایی که به راستی هیچ کس را جز " خودمان " گم نکرده ایم !

  • برباد رفته

شعر محله ما از یغما گلروئی

محله ی ما

آخر دنیاس

خوش بختی این جا

شکلِ یه رؤیاس.

مردای محل دارن آب می شن روی زرورق

پسرها دارن له می شن پای بساطِ عرق

زنای محل تو رؤیاشون یه النگو دارن

دخترا همه ، امیر ارسلان آرزو دارن

محله ی ما

آخر دنیاس

خوش بختی این جا

شکلِ یه رؤیاس.

ما بیخ دیواری رج می زنیم تو کوچه های تنگ

گل کوچیک بازی می کنیم روی فرشی از سُرنگ.

رؤیامون فقط داشتنِ چن تایی کبوتره

یا یه بادبادک که ما رو از این محل ببره

محله ی ما

آخر دنیاس

خوش بختی این جا

شکلِ یه رؤیاس.

اگه یه روزی گذرت افتاد به محلِ ما

اگه یه روزی پا گذاشتی توی این کوچه ها

برامون چن تا رؤیای تازه با خودت بیار !

دستی که دنیای نو بسازه با خودت بیار !

محله ی ما

آخر دنیاس

خوش بختی این جا

شکلِ یه رؤیاس.

  • برباد رفته

راه حلی برای بوسیدن خوش قلب ها

من افرادی را می شناسم

که خداوند قلبشان را لبریز از مهربانی آفریده

و آنقدر عزیزدل اند

که دوست داری قلبشان را ببوسی!

می دانید

برای بوسیدن خوش قلب ها راه حلی پیدا کرده ام

چشم هایشان را عمیق ببوسید

باورکنید

چشم ها خودِ قلب اند !

  • برباد رفته

نکند یک وقت دیر شود

برای یه کار اداری رفته بودم شهرداری،

توی اون قسمتی که به کار من مربوط میشد یه خانوم جوان کارمند حضور داشت

که قبل از هر چیزی،قبل از کارمند بودن، قبل از دختر خانواده  بودن و حتی به نظرم قبل از همسر بودن

یه مادر بود...

یه زن وقتی مادر میشه اولویتش میشه فرزند...

این خانوم مجبور بود برای چند ساعت از دخترش توی محل کار نگهداری کنه.

اره میدونم اداره جای این کارا نیست

اما حتما مجبور شده بود

حواسم بهش بود، تمام سعیش رو میکرد یه موقع کارش عقب نیفته

آدم خوب رو از حرکات سر و دست و گردن میشه شناخت...

یه دختر بچه یکی دو ساله رو با لباس زمستونی صورتی تصور کن،

بچه ها همشون شیرینن، خواستنی ان، این بچه هم تو دل برو بود،

هر کس میومد داخل نگاهش که میکرد لبخند مینشست روی لبش

یه مقدار سرما خورده بود

توی اون چند دقیقه ای که اونجا بودم

با چشمای خودم دیدم که مادرش با چه سختی داروهاش رو میداد و ازش مراقبت میکرد

خیره شدم به چشمهای مهربون و پاک اون دختر بچه

میدونی به چی فکر میکردم؟

به اینکه بیست سال دیگه این بچه این روزا رو یادش نمیاد

اون شبایی که باعث بی خوابی مادرش شده

اون نه ماه که راحتی رو ازش سلب کرده...

هزار تا چیز دیگه

اینارو یادش میاد؟

نمیاد!

آخه پریشب یه دختر بیست ساله دیدم توی همین میدون ولیعصر

داشت با یه لحن بد سر مادرش غر میزد که اه،

مامان اینجا میدونه،

دوتا چهارراه بعدی باید پیاده میشدیم،

اونجا میشه چهارراه ولیعصر....

من ذوق رو توی چشمای مادرش دیدم که حالش خوب بود از اینکه با دخترش اومده بیرون...

کسی که ذره ذره آب شده تا اون بچه ذره ذره قد بکشه....

خیلی دلم خواست از اون دختر بپرسم :

اگه با دوستاتم بیرون میومدی از پیاده روی دوتا چهارراه عصبانی میشدی یا خوشحال؟

از کجا میدونی؟ شاید مامانت دلش میخواست چهارقدم باهات راه بره...

نگاهت کنه

حواست هست رفیق؟

میترسم یه وقتی به خودمون بیاییم که دیر شده ...

***********

نویسنده : علی سلطانی

  • برباد رفته

شعر بزرگ شده ام از یغما گلروئی

بزرگ شده‌ام دیگر ...

و می‌توانم از پس اشک‌هایم بر بیایم

وقتی گربه‌ای زیر ماشین می‌رود

وقتی خبر مرگ دوستی می‌آید

وقتی به خاطرات کودکی می‌اندیشم

بزرگ شده‌ام

و دیگر به وقت خواندن شعر

تپق نمی‌زنم

و قطره‌های عرق

پیشانی‌ام را نمی‌پوشانند

بزرگ شده‌ام اما

شنیدن نامت کافی‌ست

به همان پسرک خجالتی بدل شوم

که دل ِ دادن ِ گل سرخی را به تو نداشت...

******

یغما گلروئی

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود