عملیات نصر هفت در منطقه غرب ایران انجام میشد

من هم دیده بان توخانه بودم

نوجوان چهارده ساله ای که با شور و حرارت کارها را انجام می داد

بعد از حمله به مواضع دشمن ، اواسط روز با یکی از دیده بانان قهار و البته سرباز در سنگر دیده بانی نشسته بودیم

علی محبی ، جوانی از دیار دلیران تنگستان ، بوشهر

خونگرم بود و اهل دل و حال

علی با دوربین نگاهی به خط جلو و چیدمان نیروهای خودمان و دشمن داشت

درست  

ناگهان علی گفت:

نگاه کن انگار آن تانک تی 79 میخواهد سنگر ما را بزند!!!

من با شوخی گفتم : نه خیال م یکنی چه کسی با ما کار دارد!!!

ولی  بازهم با  دوربین   نگاه کردم ، درست می گفت ، تانک مثل یک لاک

کامل که خار ج شد برجکش یک چرخی به خودش داد

انگا من برق دورن لوله تانک را دیدم!!!

داد زدم : علی میخواهد ما را بزند!!!

علی ختدید و با شوخی گفت : نه چه کسی با ما کار دارد!!!

چند ثانیه بعد علی دوباره فریاد زد : بجنب الانه که بریم روی هوا!!!!

با عجله بی سیم و دوربین ها و اسلحه و نقشه ها و بقیه ملزومات همراه را برداشتیم

من جلو دویدم و علی با عجله بعد از من حرکت کرد

هنوز چند قدم از سنگر دور  نشده بودیم که همراه  با صدای شلیک تانک ، سنگر ما رفت روی هوا!!!

موج انفجار هر دوی  ما را به هوا  

افتادیم روی زمین و هر دو بیهوش شدیم

نمی دانم چقدر زمان برد

اما دست گرم رزمنده ای که مسئول تدارکات بود و داشت برای خط جلو ناهار می برد مرا به خود آورد!!!

گفت : زنده ای همشهری!!!

سرم را تکان دادم ، گفتم اگر هنوز روی زمین هستم و تو هم فرشنه نیستی ، من زنده ام!!!

خندید و ادامه داد ، بابا همه دلبندتان شدیم!   چرا به بی سیم جواب نمی دهید؟

علی هم سرش را گرفته بود و گیج و منگ بود!

او را بردند  به  سنگر اورژانس

من هم با درد کمر  شدید وسایلم را جمع کردم و چون لازم بود رفتم خط اول!!

این درد کمر هنوزم که هنوز است مرا به یاد این خاطره می اندازد!!!

فقط یک قدم مانده بود

ولی ظاهرا لیاقتش را نداشتم!!!!