می گویند قلب هر کس به اندازه ی مشت بسته ی اوست

اما من قلبهایی را دیده ام که به اندازه دنیایی از محبت عمیقند.

دلهای بزرگی که هیچگاه در مشتهای بسته جای نمی گیرند ؛

مثل غنچه ای با هر تپش شکفته می شوند.

دلهای بزرگی که مانند کویر نامحدودند و تشنه اند تا اینکه ابر محبت ببارد.

در عوض دلهایی هم هستند که حتی از یک مشت بسته کوچک هم کوچکترند 

دلهایی که شاید وسیع هم بتوانند باشند

اما بیش از یک بند انگشت هم عمق ندارند

و تو هرگاه خواستی بدانی قلبت چقدر بزرگ است

به دستت نگاه کن وقتی که “مهربانی” را به دیگران تعارف می کنی …

سعی کرده ام به چشمها خیره نشوم ، چشم هر کسی رازی دارد که پنهان کرده است.

سعی کرده ام لبخندی داشته باشم ، شاید کسی ببیند و کمی دلش باز شود

سعی کرده ام به گل های پارک کنار خانه مان سلام کنم ؛ گلها همیشه به دنبال نگاه های عابران سرگردان اند.

سعی کرده ام بوی آدمیان را در باد بسپارم به ذهن ، شاید بوی آشنایی که راه گم کرده است پیدا شود.

سعی کرده ام به نبودن بیاندبشم ؛ بودن مساله نیست ، نبودن مهم تر است.

سعی کرده ام احساس زنی را که سر چهارراهی گل می فروخت بفهمم ، شاید شمارش ثانیه های چراغ قرمز طولانی تر شود.

سعی کرده ام دوست بدارم چون دوست داشتن ساده است.

ساده باشیم پس …