دلم می گیرد به حال زنی ؛

که صبحش بی دوستت دارم و قربان صدقه ای شب می شود ...

زنی که هربار آهنگی گوش می دهد 

بین ابیاتِ بی روحش دنبالِ حرف هایی می گردد ، که دلش می خواسته از مردِ زندگی اش بشنود ...

که هرشب ، بی پناهی اش را با اشکهایی داغ ... و ترانه هایِ داریوش یا اِبی خواب می کند ...

زنی که ظاهراً تنها نیست ، ولی واقعاً تنهاست ...

زنی که مدت هاست گوشه ی تبعید ، کسی از زیبایی اش تعریفی نکرده ...

زنی که گاهی یادش می رود به آینه هم نگاه کند ...

که اصلاً خودش را به خاطر ندارد ...

که مدت هاست فقط نفس می کشد ...

دلم به حال جامعه ای که حال زنان و مادرانش این باشد ، می سوزد ...

کاش مردهایِ این روزگارِ سرد ، قدری به خودشان بیایند ،

مسئله فقط "زن ها" نیستند !

این کوتاهی و بی تفاوتی ، گریبانِ یک جامعه را گرفته ...

حواستان هست اصلاً ؟

وقتی می گوییم "زن" ، منظورمان ستون و رکنِ یک جامعه است ،

مبدا آغازی که همه چیز به او و حالِ دلش بستگی دارد ...

آینه بدونِ زیباییِ زن ها بی معناست ،

و سلامتِ جامعه ، بدونِ شادیِ زن ها ، نابود ... !

جوامعِ موفق ، زنانی "شاد و آزاد" دارند ...

ریشه ی این مشکل ، عمیق تر از این حرف هاست ...

ما راه را از آغاز ، اشتباه رفته ایم ،

وگرنه این حال و روزمان نبود !