صبحها در سکوت به ذرات نور می بینی

کلکین را باز میکنی
سرفه ات می گیرد
کلکین را می بندی
خیره می شوی به موجودات محو در خیابان ...
چرا کابل این همه دود دارد؟

آن صبح هم
پسِ خوابهای پریشانمان منتظر همین سوال بودیم
اما دهان تو دیگر نپرسید
 دیگر هیچ سوالی نپرسید.

اول بار عشق تو را به سکوت برده بود
15 ساله بودی که از خانه گریختی
پدرت کلانِ قریه بود
تو ننگ خوانده شدی
و نامت قدغن شد.
 "در سکوت
همه چیز را در ذهنم ساختم
دستمالهای دستباف
تکانِ شانه ها
اسب عروس و گلوله های شادی را"
و به بستر مردی شدی که تنها چند سال آغوشت را جوان یافت
 و دنبال آغوشِ جوانتری رفت.

تا چشم به هم زدی
"مادر" بودی
و مادرت با شش خواهر
و برادران
و پدرت به ایران رفته بودند.
"هر روز نزدیک خانه می آمدم
نگاه می کردم و آتش می گرفتم
هیچ کدامتان نبودید
دیگر نمی توانستم
 دست کودکانم را گرفتم و به شهر آمدم".

آری اولین بار در هرات دیدمت
بعد از 21 سال
بی آنکه خاطره ای از تو داشته باشم
اما خواهرک من بودی
می گفتی " چرا نمی توانم به دیدار پدر بروم؟
تا مشهد تنها 5 ساعت راه است
اصلن صبح می روم و شب پس می آیم"
گفته بودم خواهرم، دوره تیموریان نیست
تو نیز "گوهرشاد" نیستی که دلت را در هرات بنا کنی و سرت را در مشهد
حالا مرزها را سگانی تمیز گرفته اند
که کاغذهایی پر از شماره و مرّکب قلمهای مرغوب را بو می کشند.
و باز نگاه ِ پرسانگر تو
- آخر چرا؟

حالا چهارده روز است هیچ نمی پرسی
چهارده روز است
از گورستان بالای تپه ی "شهرک حاجی نبی"
به دورها می بینی
به کوههایی که
 امتدادش به آن خانه گلی در قلب "دایکندی" می رسد.

حالا فشار خون مادرت بالا می رود
پدر به جای دورتری در سقف می بیند
برای آنها تو دخترکی 19 ساله ای
زیبا و جسور
بر اسب وحشی می تازی
و گاوها را می دوشی
آنها این نام آشنا بر تخته سنگی غریب را،
تصادفی پوچ
 و عکس زنی پر از چین و زخم را خیال می دانند.

خواهرکم
آدمی چقدر کوتاه
 و مادرمرده مرزها چقدر واقعی اند.