نزدیک عید است ...

هنوز حال و هوای عید در خانه ی ما نیست ...

بلند می شوم ، آستین ها را بالا می زنم و به جانِ خانه می افتم ...

تمام کابینت ها ،

کشوها و کمدها را بیرون می ریزم ،

دستمال می کشم ، می شویم ، مرتب می کنم و دوباره می چینم

ولی انگار فایده ندارد ...

دکور را عوض می کنم ،

فرش ها را می شویم ،

وسایل جدید می خرم ...

باز هم فایده ای ندارد ...

هر کار می کنم بوی عید از این خانه نمی آید ...

پنجره را باز می کنم ، اما ...

بیرون هم خبری از عید و حال و هوایش نیست !

همه چیز بی رنگ و تکراری ...

ما را چه شده ؟!

ما که همیشه دلمان به عید و تحویلش خوش بود !!!

ما بزرگ شدیم یا میانِ زمان جا ماندیم؟!

بزرگ شدیم یا مُردیم ؟!

از این شهر و از این آدم هایِ غبارگرفته ؛

بوی هیچ عید و بوی هیچ بهاری نمی آید !!!

خانه ها را رها کنید ...

باید اول خودمان را بتکانیم ...