حرفی برای گفتن ندارم
اما آرزو دارم در کنار این حوض و در حیاط این خانه
در کنار عزیزان
چای بنوشم
شما چطور؟
راستی بفرمائید چای!!!
حرفی برای گفتن ندارم
اما آرزو دارم در کنار این حوض و در حیاط این خانه
در کنار عزیزان
چای بنوشم
شما چطور؟
راستی بفرمائید چای!!!
آدمها به همان خونسردی که آمده اند
چمدانشان را می بندند
و ناپدید می شوند
یکی در مه
یکی در غبار
یکی در باران
یکی در باد
و بی رحم ترینشان در برف …
کاش میشد بچگی را زنده کرد
کودکی شد کودکانه گریه کرد
شعر قهرقهر تا قیامت را سرود
آن قیامت که دمی بیشتر نبود
فاصله با کودکیهامان چه کرد؟
کاش میشد کودکانه گریه کرد
من درد تورا ز دست آسان ندهم
دل برنکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
تا با غم عشق تو مرا کار افتاد
بیچاره دلم در غم بسیار افتاد
بسیار فتاده بوده اندر غم عشق
اما نه چنان زار که این بار افتاد
-------------
شعر: حضرت مولانا