بخشی از ترانهایست که پس از اسارت لطفعلیخان، مردمان در شیراز و کرمان میخواندهاند.
مردم لطفعلیخان را دوست داشتند و در مقاطع مختلف ترانه هایی برایش میسرودند که ساده عامیانه و خالی از تملق است.
جاهایی هم با واقعیات تاریخی که اینک ما میدانیم مغایرت دارد
اما به هرحال از دل و زبان ساده مردم کوچه و بازار برامده.
اسکات وارینگ و هارفرد جونز ان را نقل کرده اند و روایتی کمی متفاوت از ان هم در مجله یادگار از زبان بومیهای کرمان امده است.
هماینطور سطرهایی نقل شده و باقی مانده. ترانه از زبان ِ خان شوربخت زندبرای خانوادهاش که به اسیری رفتند،
و برای اسباش؛ غران.
انگار که میان نوبتهای شکنجه درون زندان با خود نجوا کند،
تا نوبت و دردی دیگر.
مردم لطفعلیخان را دوست داشتند. اما کسی یاریاش نکرد.
در مورد شاه اسماعیل گفتهاند که وقتی خانوادهاش به دست عثمانیها افتاد،
تا آخر عمرش غمگین شد و کسی خندهء او را ندید. و لابد گریهها کرده.
اما لطفعلیخان چی؟
این ترانهء عامیانه بههمریخته و ناقص است. حتا گاهی گنگ است. باید چهارپاره بوده باشد که حالا به این روز افتاده.
بازم صدای نی میآد
آواز پی در پی میآد
بالای بان اندران
قشون آمد مازندران
بالای بان دلگشا
مرده است، ندارد پادشا
صبر از من و داد از خدا
غران میآد شیههزنان
چون پایغر از آسمان
مانند شاهین پرزنان
چون باده، چون آب روان
نعلاش طلا، زیناش طلا
غران بود چون آسمان
لطفعلیخان هم روز آن
قد سرو و ابروها کمان
شمشیر ِ دستاش خونفشان
حاجی ترا گفتم؛ پدر!
تو ما را کردی در به در
خسرو دادی دست قجر
لعنت به ریش تو پدر
لطفعلیخان بوالهوس
زن و بچهات رو بردن طبس
مانند مرغی در قفس
طبس کجا؟ تهران کجا؟
لطفعلیخان مرد رشید
هر کس رسید آهی کشید
مادر، خواهر؛ جامه درید
لطفعلیخان بختاش خوابید
لطفعلیخان ام هی میکرد
گلاب نبات با می میخَورد
لطفعلیخان میرفت میدان
مادر میگفت: شوم قربان
دلات خون شد، رخشات گریان
بختات خوابید لطفعلیخان