از کنار جوی آهسته می گذشت و گاهی با ته عصایش روی آب را می شکافت، افکار او شوریده و پریشان بود. دید سگ سفیدی با موهای بلند از صداى عصای او که به سنگ خورد، سرش را بلند کرد و به او نگاه کرد، مثل چیزی که ناخوش یا در شُرُف مرگ بود، نتوانست از جایش تکان بخورد و دوباره سرش افتاد به زمین. او به زحمت خم شد، در روشنائی مهتاب نگاه آن ها به هم تلاقی کرد، یک فکرهای غریبی برایش پیدا شد، حس کرد که این نخستین نگاه ساده و راست بود که او دیده، که هر دو آن ها بدبخت و مانند یک چیز نخاله، وازده و بی خود از جامعۀ آدم ها رانده شده بودند. می خواست پهلوی این سگ که بدبختی های خودش را به بیرون شهر کشانیده و از چشم مردم پنهان کرده بود بنشیند و او را در آغوش بکشد، سر او را به سینۀ پیش آمدۀ خودش بفشارد. اما این فکر برایش آمد که اگر کسی از این جا بگذرد و ببیند بیشتر او را ریشخند خواهند کرد

نویسنده»

صادق هدایت