تو بدم بمیر و بدم
پسری را به آهنگری بردند تا شاگردی کند،
استاد گفت: "دم آهنگری را بدم!"
شاگرد مدتی استاده، دم را دید، خسته شد؛ گفت: "استاد اجازه میدهی بنشینم و بدمم؟"
استاد گفت: "بنشین"
باز مدتی دمید و خسته شد، گفت: "استاد! اجازه میدهی دراز بکشم و بدمم!"
گفت: "دراز بکش و بدم"؛
بعد از مدتی باز خسته شد؛ گفت: "استاد اجازه میدی بخوابم و بدمم؟"
استاد گفت: " تو بدم، بمیر و بدم"