سالها ، ترسی مبهم و گنگ در فصل پائیز ، قلبم را می کوبید!!!
روزها خسته بودم و شبها ، دلتنگ!!
انگار آرزو داشتم پائیز را از سالهایم حذف کنم!!!
مثل یک درام ترسناک و طولانی
از پائیز فرار می کردم
از بودن گریزان بودم
حس غریبی که در واژه نمی گنجد
شاید ترس همان کودک روستائی که نقل شد!!
ویا دلواپسی های کودک دبستانی برای شلوارش!!
ویا ترس از آینده ای که مبهم بود و گنگ!!
انگار دروغ در رگ هایم جاری بود
می ترسیدم که با واقعیت روبرو شوم
می ترسیدم آبرویم برود
می ترسیدم گذشته ام مرا بی آبرو کند
اما حالا راحت راحتم
امسال از پائیز لذت می برم
دلشاد دلشادم
با همه نامرادی ها
با همه دورغ ها و دوروئی هائی که اطرافم را پر از بوی تعفن کرده اند
تعفن لاشه انسانهائی که خودرا در لباس های زیبا و مدرن مخفی کرده اند
بوی تند و متعفن دروغ
چهر هائی که لبخند ریا بر لب دارند
و همه ، برترین هستند!!
شاید هم هسند
درک من کم است
ظرف شعورم آنقدر کوچک است که بایک قطره شعور ، پر میشود