برای گفتن من شعر هم به گِل مانده
نمانده عمری و صدها سخن به دل مانده
صدا،که مرهم فریاد بودزخمِ مرا
به پیش درد عظیم دلم خجل مانده
از دست عزیزان چه بگویم گله ای نیست
گر هم گله ای هست،دگر حوصله ای نیست
سرگرم به خود زخم زدن در همه عمرم
هر لحظه جز این دست مرا مشغله ای نیست
دیری ست که از خانه خرابان جهانم
بر سقفِ فروریخته ام چلچله ای نیست
در حسرت دیدار تو آواره ترینم
هرچند که تا منزل تو فاصله ای نیست
رو به روی تو کی ام من؟یه اسیر سرسپرده
چهره ی تکیده ای که تو غبار آینه مرده
من برای تو چی هستم؟کوه تنهای تحمل
بین ما پل عذابه،من خسته،پایه ی پُل
ای که نزدیکی مث من به من،اما خیلی دوری
خوب نگام کن تا ببینی چهره ی درد و صبوری...
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا،از خودم،بیش از تو خستم
ببین که خستم،غرور سنگم،اما شکستم
کاشکی از عصای دستم یا که از پشت شکستم
تو بخونی،تو بدونی از خودم بیش از تو خستم
ببین که خستم تنها غروره عصای دستم
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد!!
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد...
زیر بار با تو بودن یه ستون نیمه جونم
این که اسمش زندگی نیست جون به لبهام می رسونم
هیچی جز شعر شکستن قصه ی فردای من نیست
این ترانه ی زواله این صدا صدای من نیست
ببین که خستم
تنها غروره عصای دستم
کاشکی می شد تو بدونی من برای تو چی هستم
از تو بیش از همه دنیا،از خودم،بیش از تو خستم
ببین که خستم،تنها غروره عصای دستم...
از عذاب با تو بودن در سکوت خود خرابم
نه صبورم و نه عاشق من تجسم عذابم
تو سراپا بی خیالی من همه تحمل درد!!
تو نفهمیدی چه دردی زانوی خستمو تا کرد...