خواستم بنویسم (( یلدا مبارک))
اما دستم لرزید، همین امروز عصر مرد جوانی را دیدم که پول نان شبش را نداشت!!!
همین چند ساعت پیش، چشمان حرست زده دخترکی که دستان مادرش را گرفته بود، بر روی میوه های میوه فروشی ، تماشا کردم
آنقدر میوه و الخصوص هندوانه گران شده ، که خیلی ها عکسش را بر سر سفره محقرشان گذاشته اند!!
اجیل را که اصلا نگو!!
انجیر خشک، کیلوئی هشتاد و پنج هزار تومان!!!
لحظه ای پدری را تصور کردم که امشب با دستان خالی و بدون هندوانه و آجیل و ..... به خانه میرود
عرق سرد شرم ، تمام وجودم را پر کرده است!!!!
از خودم خجالت کشیدم
در شهری هستم که عده ای از صبح به آرایشگاه رفته اند تا برای مراسم شب ، زیبا باشند و مجلس شان پر باشد از زیبائی و خوردن و گفتن و ......
اما بخدا هزیه یکبار آرایشگاه رفتنشان، برابر است با هزینه زندگی یک ماهه همسابه ما!!!
امشب حالم خوش نیست!!!
امشب درونم جدال ایران و توران برپاست!!
نمی دانم به سنتم پشت کنم یا به احساسم!!!
چشمان اشکبار مرد بیمار راننده ای که همه دخل امروزش چهل هزار تومان بود، مرا راها نمی کند!!!
تازه می بایست پول بنزین فردایش را کنار می گذاشت!!
دوباره افکار مالیخولیائی به سراغم آمده!!!!
دوباره هوای دلم ابری شده !!
بیش از این در توانم نیست!!
من نمی توانم به این همه مستمند و گرفتار کمک کنم!!!
و چه زجری دارد دیدن و درد کشیدن!!!