چه آسوده وراحت نفهمیدم که بودن یعنی همین لحظه ها!!!
دیگران را نمی دانم ، اما من سالها در پی چیزی بودم!!!
هیچوقت نفهمیدم که آن چیز، چیست؟
دنیا آمدنم که بماند برای بعد!!!
در یک روستا در دامنه کوهی که همیشه خشک بوده وهست
در همان کوچه پس کوچه های بلند و باریک و کاه گلی
در حسنیه روستا که نخل آن ، صحنه نمایش همه بازی های کودکانه ما بود
راه رفتن و دویدن و اجتماعی شدن و مذهبی بودن را آموختم!!!
سپس رفتم به کودکستان، تازه مد شده بود!!!
بدون تفکر درس خواندم ،چون می گفتند با درس خواندن باسواد میشوی و درک می کنی که زندگی کردن یعنی چه؟
اصلا وقتی خواندن و نوشتن را بلد نباشی، حساب و کتاب را نمی فهمی و کلاه سرت می گذارند!!!!
سالهای آخر تحصیل را که در جبهه بودم و بعد مجتمع رزمندگان!!!
دیپلم را که گرفتم ، گفتند کنکور بسیار مهم است
چند سالی مشغول کنکور و دانشگاه شدم
بعد هم سربازی و دنبال کار دویدن!!
در این زمان حتی کارگری هم کردم
و حالا وقت ازدواج بود!!!
اینجا هم مثل همیشه سرسری گرفتم!!
و بعد اداری شدن
اوایل استخدام بود و من فوتبال بازی می کردم که مشکلات جسمی من شروع شد و بعد متوجه شدیم که شیمیائی هستم
اما زندگی ادامه ذاشت
فرزندانم که متولد شدند کمی فهمیدم که دیگر بچه نیستم
ولی باز فرق زیادی نکرد
همان تفکرات
همان سلیقه
همان رویا
اما هنوز هم نمی دانم چرا هستم
اگر دنیوی حساب کنید:
من بازنده هستم چون بعد از پنج دهه زندگی فقط یک خانه کوچک در کنار ریل قطار در جنوبی ترین نقطه شهر دارم!!!!
اگر آخروی حساب کنید،
که دیگر هیچ چیزی ندارم هیچ چیز!!!
راستی برای چه باید بود
چگونه باید بود
چگونه باید شد
به کجا خواهیم رفت
چه باید انجام بدهیم
جالب است ، نه؟؟؟
بخدا این سوالات همیشگی من است
با پوچی ، خودم را سرگرم میکنم
همیشه فکر می کنم مابقی انسانها ، حتما پاسخ اینها را می دانند چون لااقل تکلیفشان با خودشان روشن است!!!
دنبال پول و مال و تحصیل و در یک کلمه ، دنبال زندگی هستند
اما من در هپروت و عالمی برزخ گونه ره می سپارم
نه این وری هستم
نه آنوری
نه زندگی میکنم
نه مردگی
مصداقی برای اینحال پیدا نمی کنم
از صمیم قلب و با همه وجودم،آرزو می کنم هیچ کس مثل من نباشد ونشود!!!