متولیان تفکر مثبت،معتقدند اگر آنچه را خواهنش هستی ، در رویا تجسم کنی، به آن می رسی!!
به ذهنم رسید اینرا بهانه کنم و قدری از آنچه در ذهنم بعنوان یک آرزو ، تجلی دارد را بنویسم!!!
این قسمت اول آرزوها من است
نمی دانم ادامه خواهد داشت و یانه !!!
اما به گمانم ، شیرین به نظر می رسد!!!!
هنوز آفتاب نزده بود که از تختخواب بلند شدم
آهسته به سمت بالکون حرکت کردم
خورشید قصد آمدن نداشت و هوا ابری بود و من هوس یک لیوان چائی کردم!!!
خدمتکار را صدا زدم و گفتم چائی میخواهم.
و او چند لحظه بعد یک لیوان چائی با نبات یزدی برایم آورد!!!
اواسط پائیز بود و هوا نرم نرمک بارانی شده بود
چائی را یک نفس سرکشیدم و لباسم را عوض کردم و با لباس و گرم کن ، رفتم تا پیاده روی کنم!!!!
تازه حرکت کرده بودم که تلفن همراهم زنگ خورد
صبح به این زودی چه کسی با من کارداشت!!!
جواب دادم ، گفت من صادقی هستم از کارگزاری بوس ، در خصوص سهام شرکت خدمات رایانه ای باید با هم صحبت کنیم.
گفتم با منشی هماهنگ کنید وقتی به شما بدهند!!! قبول کرد و تلفن قطع شد!!!
پیچ اول سربالائی جنگل را که رد کردم، رگبار باران هم شدید شد
قدم هایم را تندتر کردم
از پشت سر صدای ماشین می آمد
به من که نزدیک شد، راننده ام بود
درب ماشین را باز کرد و من سوار شدم
به خانه بازگشتیم ،بقیه اعضای منزل تازه داشتند تک به تک بیدار میشدند
دختر بزرگم گفت: بابا امروز منتظرتان هستم برای چک آپ!!!
گفتم : تخصص تو بدرد من نمی خورد
مادرت را راه بیندازی کافیست ، من عصر می آیم پیشت!!!
گفت باشه ، شما هم که همیشه متلکتان به راه هست!!!
خندیدم و او با یچه هایش سوار ماشین شدند و جناب دکتر همسر محترمشان نیز بعنوان راننده همراهیشان کردند.
دختر کوچکم را دیدم مثل همیشه ، متفکر و باریک بین ، داشت جزوه هایش را آماده می کرد تا برای تدریس ، مدارکش کامل باشد!!!
خندیدم و بوسیدمش!!!
گرچه دخترانم زیباترین و بهترین هدایای خداوند هستند.
و به همراه همسرم عزیزتر از جانم ، تها دلیل برای بودن و ماندن من هستند.
ادامه دارد..........