روز اول باخودم گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز میگفتم
لیک با اندوه و با تردید
روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کُشت
باز زندان بان خود بودم
آن من دیوانه عاصی
در درونم های و هوی میکرد
مشت بر دیوارها میکوفت
روزنی را جستجو میکرد
می شنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش میکردم
درد سیالٍ صدایش را
شرمگین میخواندمش بر خویش
از چه بیهوده گریانی؟
در میان گریه می نالید:
دوستش دارم نمیدانی؟!
روزها رفــــــــــتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سرسخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم؟!
بگذرم گر از سر پیمان
میکُشد این غم دگر بارم
مینشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم
--------------------
شاعر:فروغ فرخزاد