گاهی اصلا نباید حرف زد ، نباید چیزی نوشت.
تنها باید گذر زمان را نظاره کرد!!!
باور داشته ام ، گذر زمان ، درمان همه مشکلات است!!!!
اما این تفکر برایم تاوان سختی را رقم زده است.
این روزها ، حال و هوای دلم، سرد است!!!
دلگیر همه اتفاقات ریز و درشتی هستم که مرا بدین سمت سوق داده است.
نه اینکه بخواهم دیگران را مقصر بدانم و خودم را تبرئه کنم . نه!!!
اما نقش دیگران و جامعه در زندگی هر انسانی ، اظهر من الشمس است!!!
جامعه مرا ترسانده.
توان اعتماد کردن را ندارم،
چه به دوست
چه به غریبه
که هر دوی این طائفه تنها به وقت نیازشان به من رجوع کردند.
حوصله هم صحبتی را ندارم ،
چه با دوست
و چه با غریبه
که هر دوی این دو دسته ، حرفهایم را باب میلشان تفسیر کرده اند.
فقر با تار و پود زندگی من عجین شده است!!!
و خود را در مال دنیا و عقل و معرفت و سواد و غیره نشان داده است.
حالا این روزها فقط گذشت زمان را می نگرم
و به روزهائی که به سرعت برق و باد و بی هیچ ثمره ای در گذر هستند ،نگاه می کنم.
پیشترها به مردن می اندیشیدم ، ولی حالا نه اینکه از مرگ بترسم ، نه!!!
از دستان سرد و کوله بار خالیم ، نگرانم!!
و دلواپس زمانی هستم که باید پاسخگوی اعمالی باشم که تنها نتیجه اش ،
سیاه تر شدن روح وروان من بوده است.
می ترسم که آنجا هم مجبور به تحمل مشقتی و رنجی باشم که در اینجا و بواسطه رفتار و کردار دیگران ،
و بی ارادگی و فقر عقلی من ، اتفاق افتاده اند!!!!
نزدیک به افسردگیست ، اوضاع من!!!؟
اما نمی دانم
شاید معجزه ای مرا از این حال بد ، خارج کند.
باورش سخت است
اما من منتظر هستم!!!!!!!!!!!