اگر خداوند برای لحظه ای فراموش میکرد که من عروسکی کهنه ام
و تکه کوچکی از زندگی به من ارزانی میداشت
احتمالا همه آنچه را که به فکرم میرسید نمیگفتم
بلکه به همه ی چیزهایی که میگفتم فکر میکردم.
کمتر میخوابیدم و بیشتر رویا میدیدم.
چون میدانستم هر دقیقه ای که چشممان را بر هم میگذاریم شصت ثانیه ی نو را از دست میدهیم.
هنگامی که دیگران می ایستند راه میرفتم
و هنگامی که دیگران میخوابیدند بیدار میماندم.
هنگامی که دیگران صحبت میکردند گوش میدادم
و از خوردن یک بستنی شکلاتی چه لذتی که نمیبردم.
کینه ها و نفرت هایم را روی تکه ای یخ مینوشتم و زیر نور آفتاب دراز میکشیدم.
اگر خداوند تکه ای زندگی به من ارزانی میداشت
قبایی ساده میپوشیدم و طلوع آفتاب را انتظار میکشیدم....
با اشکهایم گلهای سرخ را آبیاری میکردم
تا درد خارشان و بوسه ی گلبرگهایشان در جانم بخلد
و هر روز غروب خورشید را عاشقانه مینگریستم.
خدایا اگر تکه ای زندگی میداشتم
نمیگذاشتم حتی یک روز بگذرد بی آنکه به مردمی که دوستشان دارم نگویم که دوستشان دارم.
بله تا جایی که میتوانستم به آنها میگفتم که دوستشان دارم.هر لحظه.
به همه ی مردان و زنان میقبولاندم که محبوب منند و در کمند عشق زندگی میکردم.
به انسان ها نشان میدادم که چه در اشتباه اند که گمان میبرند وقتی پیر شدند دیگر نمیتوانند عاشق باشند.
به آدمها میگفتم که عاشق باشند و عاشق باشند و عاشق .
به هر کودکی دو بال میدادم اما رهایش میکردم تا خود پرواز را بیاموزد
و به سالخوردگان یاد میدادم که مرگ نه با سالخوردگی که با فراموشی سر میرسد.
به انسانها یاد آوری میکردم که در قبال احساسی که به یکدیگر میدهند مسئولند.
آه !! انسانها ،
از شما چه بسیار چیزها آموخته ام .
من دریافته ام که همگان میخواهند در قله کوه زندگی کنند
بی آنکه بدانند خوشبختی واقعی جاییست که سراشیبی به سمت قله را میپیماییم.
دریافته ام که وقتی طفل نوزاد برای اولین بار با مشت کوچکش انگشت پدر را می فشارد
او را برای همیشه به دام می اندازد.
دریافته ام که یک انسان فقط هنگامی حق دارد به انسان دیگر از بالا به پایین بنگرد
که ناگزیر باشد او را یاری دهد تا روی پای خود بایستد.
من از شما بسی چیزها آموخته ام
اما در حقیقت فایده چندانی ندارد
چون هنگامی که آنها را در این چمدان میگذارم
بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود.
اما شما این را بخاطر بسپارید.چون هنوز زنده اید.