آدما خیلی بی انصافن،
یهو میان تو زندگیت درست وقتی که دوست نداشتی حتی خودتم تو زندگیت باشی...
میان،
از عشق حرف میزنن،
از دوست داشتن،
از آخر دنیا،از نفساشون که بسته به نفستِ...
کم کم باور میکنی،
هرکسی باشه خب باور میکنه،
روزاتون خوب میگذره،اونقدر که هر شب که میخواید بخوابید میترسید از اینکه نکنه خواب باشه...
خاطره میسازید باهم
تو خیابون،کافه،رستوان،تو تراس خونتون...
تو هرجایی که فکرشو بکنید...
باهم آهنگ گوش میدید،
فیلم میبینید،
میخندید...
کم کم زندگیتون پر میشه از حضورش.
معرفیش میکنید به دوستاتون،
مادرتون،
پدرتون...
باهم شروع میکنید به ساختن آینده.
دلتون از داشتنش خوشه،
پشتتون به بودنش گرم...
یه روز صبح از خواب بیدار میشید،
گوشیتونو برمیدارید
قبل از اینکه دستتون بره سمت گزینه کال،
یه پیام ازش میبینید...
همونجور که یهو،بی اینکه شما بخواید اومد و با اصرار موند
همونجور یهو و با اصرار از پیشتون میره...
و شما رو تنها میزاره
با آینده و پارک و بوتیک و خانوادتون و دوستاتون و کافه و خیابونای لعنتی این شهر و یه مشت عکس دو نفره...
بیاین اینقدر بی انصاف نباشیم،
بیاین اگه یکیو نمیخوایم،
اگه هنوز قبلیو یادمون نرفته،
اگه موندنی نیستیم،
حرف از موندن نزنیم..