خاطرات یک دوست:

وقتی که نوجوان بودم

یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سینما ایستاده بودیم.

جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بود و به نظر می رسید وضع مالی خوبی نداشته باشند.

وقتی به باجه بلیط فروشی رسیدند متصدی باجه از پدر خانواده پرسید :

چند عدد بلیط می خواهید ؟

پدر خانواده جواب داد : لطفاچهار بلیط برای بچه ها و دو بلیط برای بزرگسالان.

متصدی باجه قیمت بلیط ها را اعلام کرد ؛

پدر به باجه نزدیکتر شد و به آرامی از فروشنده بلیط پرسید :

ببخشید ، گفتید چه قدر ؟!

متصدی باجه دوباره قیمت بلیط ها را تکرار کرد.

ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت ،

بچه ها هنوز متوجه موضوع نشده بودند و همچنان سرگرم صحبت درباره عکس های فیلم بودند.

معلوم بود که مرد پول کافی نداشت و نمیدانست چه باید بکنه و به بچه هایی که با آن علاقه پشت اوایستاده بودند چی بگوید.
پدرم که متوجه ماجرا شده بود دست در جیبش برد و یک اسکناس بیرون آورد و روی زمین انداخت

سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت : ببخشید آقا ، این پول از جیب شما افتاد !

مرد که متوجه موضوع شده بود ، همانطور که اشک در چشمانش حلقه زده بود گفت : متشکرم آقا.

مرد شریفی بود ولی در آن لحظه برای اینکه پیش بچه ها شرمنده نشود کمک پدرم را قبول کرد …

بعد از اینکه بچه ها به همراه پدر و مادرشان داخل سینما شدند ،

من و پدرم آهسته از صف خارج شدیم و به طرف خانه برگشتیم

و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم و آن زیباترین سینمایی بود که به عمرم نرفته بودم 

فهمیدم که انسان باید ثروتمند زندگی کند تا آنکه ثروتمند بمیرد....

*************

نویسنده: نامعلوم