قدیمها، زن و مردها فیسبوک نداشتند که بیایند و درد دلهایشان را بنویسند،

سواد نداشتند که روی کاغذ بیاورند

در دلشان غصه می خوردند غصه میخوردند،

تا وقتی که بلاخره یکی پیدا میشد که بنشیند کنارشان ، گریه کنند و حرف بزنند.

امروز مادر 75 ساله ای اشک میریخت و تعریف میکرد که وقتی دختر اولم را باردار بودم،

خواستم طلاق بگیرم ولی بخاطر بچه اینکار را نکردم.

حالا پنج تا دختر دارم ولی همان یک دانه دختر بزرگم ، عذابم میدهد،

نمی بیند که من همه ی این سالها را بخاطر آاو تحمل کردم و امروز او از همه طلبکارتر هست.

ما فقط شنیدیم که قدیمی ها وفادار تر بودند،

تعهد بیشتری داشتند،

اما به چه قیمتی؟

چرا نمیگوئم از جدایی میترسیدند. فشار جامعه و خانواده اجازه ی اینکار را نمیداد،

بخاطر بچه ها، چاره ای جز سازش نداشتند.

حرفم تایید یا عدم تایید جدایی و طلاق نیست.

حرفم این هست که بیایم یک ذره منصف تر باشیم،

با پدر و مادرهایمانن مهربانانه تر رفتار کنیم.

پشت نگاههای عبوس بعضی  وقت هایشان،

چین و چروک دستها و صورتهایشان،

دردی را که بخاطر وجود ماها تحمل کرده اند، ببینیم.

شاید که نه، حتما آرزوهایی داشتن که ما مانع رسیدن به اونها شدیم.

حداقل اگر کاری برایشانن انجام نمیدهیم،

با حرف ها و رفتارهایمان،

حس بد تلف کردن عمر برای بچه های قدر ناشناس را به آنها القا نکنیم.