برای یه کار اداری رفته بودم شهرداری،

توی اون قسمتی که به کار من مربوط میشد یه خانوم جوان کارمند حضور داشت

که قبل از هر چیزی،قبل از کارمند بودن، قبل از دختر خانواده  بودن و حتی به نظرم قبل از همسر بودن

یه مادر بود...

یه زن وقتی مادر میشه اولویتش میشه فرزند...

این خانوم مجبور بود برای چند ساعت از دخترش توی محل کار نگهداری کنه.

اره میدونم اداره جای این کارا نیست

اما حتما مجبور شده بود

حواسم بهش بود، تمام سعیش رو میکرد یه موقع کارش عقب نیفته

آدم خوب رو از حرکات سر و دست و گردن میشه شناخت...

یه دختر بچه یکی دو ساله رو با لباس زمستونی صورتی تصور کن،

بچه ها همشون شیرینن، خواستنی ان، این بچه هم تو دل برو بود،

هر کس میومد داخل نگاهش که میکرد لبخند مینشست روی لبش

یه مقدار سرما خورده بود

توی اون چند دقیقه ای که اونجا بودم

با چشمای خودم دیدم که مادرش با چه سختی داروهاش رو میداد و ازش مراقبت میکرد

خیره شدم به چشمهای مهربون و پاک اون دختر بچه

میدونی به چی فکر میکردم؟

به اینکه بیست سال دیگه این بچه این روزا رو یادش نمیاد

اون شبایی که باعث بی خوابی مادرش شده

اون نه ماه که راحتی رو ازش سلب کرده...

هزار تا چیز دیگه

اینارو یادش میاد؟

نمیاد!

آخه پریشب یه دختر بیست ساله دیدم توی همین میدون ولیعصر

داشت با یه لحن بد سر مادرش غر میزد که اه،

مامان اینجا میدونه،

دوتا چهارراه بعدی باید پیاده میشدیم،

اونجا میشه چهارراه ولیعصر....

من ذوق رو توی چشمای مادرش دیدم که حالش خوب بود از اینکه با دخترش اومده بیرون...

کسی که ذره ذره آب شده تا اون بچه ذره ذره قد بکشه....

خیلی دلم خواست از اون دختر بپرسم :

اگه با دوستاتم بیرون میومدی از پیاده روی دوتا چهارراه عصبانی میشدی یا خوشحال؟

از کجا میدونی؟ شاید مامانت دلش میخواست چهارقدم باهات راه بره...

نگاهت کنه

حواست هست رفیق؟

میترسم یه وقتی به خودمون بیاییم که دیر شده ...

***********

نویسنده : علی سلطانی