گفت :

زندگی مثل نخ کردن یک سوزن است!

یک وقت هایی بلد نیستی چیزی ار بدوزی،

ولی چشم هایت انقد خوب کار میکنند که همان بار اول سوزن را نخ میکنی،

اما هر چی پخته تر میشوی،

هر چی بیشتر یاد میگیری چجوری بدوزی،

چجوری پینه بزنی،

چجوری زندگی کنی،

تازه آن وقت چشم هایت دیگر سو ندارند.

گفتم :

خب یعنی نمیشود یه وقتی برسد که هم بلد باشی بدوزی،

هم چشم هایت آنقدر سو داشته باشند که سوزن را نخ کنی؟

گفت:

چرا، میشود، خوب هم میشود

اما زندگی همیشه یه چیزیش کم هست.

گفتم چطور مگر؟

گفت :

آخر مشکل اینجاست، وقتی که هم بلدباشی بدوزی، هم چشات سو دارد،

تازه آن موقع میفهمی نه نخ داری، نه سوزن ...