وقتی بچه بودم کنار مادرم میخوابیدم
و هرشب یک آرزو میکردم.
مثلاً آرزو میکردم برایم اسباب بازی بخرد؛
میگفت: «میخرم به شرط اینکه بخوابی.»
یا آرزو میکردم برم بزرگترین شهربازیِ دنیا؛
میگفت: «میبرمت به شرط اینکه بخوابی.»
یک شب پرسیدم:
«اگر بزرگ بشوم به آرزوهایم میرسم؟»
گفت:
«میرسی به شرط اینکه بخوابی.»
هر شب با خوشحالی میخوابیدم.
اِنقدر خوابیدم که بزرگ شدم و آرزوهایم کوچک شدند.
دیشب مادرم را خواب دیدم؛
پرسید:
«هنوز هم شبها قبل از خواب به آرزوهایت فکر میکنی؟»
گفتم:
«شبها نمیخوابم.»
گفت:
«مگر چه آرزویی داری؟»
گفتم:
«تو اینجا باشی و هیچ آرزویی نداشته باشم.»
گفت:
«سعی خودم را میکنم به خوابت بیایم
، به شرط آنکه بخوابی.»