تا وقتی کوچکی و نمیتونن با خودت حرفی بزنن،
به پر و پای پدر و مادرت میپیچن که چرا لباس بچهتون اینطوره؟
چرا مدرسهش نگذاشتین؟
چرا دستشو به یه کاری بند نکردین؟
بعد که خودت بزرگ شدی قدم به قدم تعقیبت میکنن،
هی بیخ گوشت ونگ میزنن:
آقا جون، زن بگیر، آدم که بیزن نمیشه، این شتریه که ...
بعد از تو میخوان که بچهدار بشی.
خب، تو از زور پیسی ناچار میشی تخم و ترکه پس بیندازی.
میگی با یکی در دهنشونو میبندم،
اما اونا که راضی نمیشن.
اگه دختره، یه برادر یا خواهر میخواد.
باز اگه دختر شد دست بردار که نیستن، باید یکی رو درست کنی که توی عزات، جلو مردم بلن شه و بنشینه.
تازه اگه همشون پسر شدن،
هان؟
یکی رو میخوان که دنبال تابوتت شیون کنه،
به سر و سینهاش بزنه،
موهاشو بکنه.
بعد میرن سر وقت شوهر دادن دخترهات یا زن دادن پسرت.
روزی دو سه نفر پیدا میکنن.
بعد نوه ازت میخوان
و وقتی تا اینجا تعقیبت کردن چشم به راهن که حلوات رو بخورن
و تو باید خیلی احمق باشی که جون سختی کنی و بمونی.
باید از نگاهشون بفهمی که جاشونو تنگ کردی،
که دیگه زیادی هستی و باید هر چه زودتر تو یه تابوت بخوابی
تا سر دست و صلوات گویان ببرندت قبرستون،
بشورندت،
و بگذارندت توی قبر
و خاک بریزن روت
و فاتحهشونو بخونن تا خیالشون از توی آدم تخت بشه
و بتونن روی اسمت یه خط قرمز بکشن.
******************
هوشنگ گلشیری