داغی که تمدید شد...
بغضی که دوباره راه گلو را بست...
اشکی که بی اختیار رویِ گونهی این ملت نشست...
این ملتِ تنها، این ملتِ بیچاره
که جانشان بیارزشترین کالای سرزمین است...
به ثانیههای آخر میاندیشم...
به واژهی سقوط
به لحظهای که تمام امیدها قطع شد
به مادری که فرزندش را در آغوش کشید
به پدری که غرق شد در نگاه آخر دخترش هنگام خداحافظی
به مردی که همسرش را برای یک عمر تنها گذاشت
به عاشقی که آخرین تصویر ذهنیاش، چشمان نگران معشوقهاش بود
به لبهای لرزان کودکی که مچاله شده بود از ترس
به خلبانی که مرگ را مقابل چشمانش دید
به فریادهای کمک...
خدایا مگر در آسمان نیستی؟
نشنیدی التماسشان را؟
مگر آرزو نداشتند؟
مگر چشمانتظار نداشتند در خانههاشان؟
چرا به دادشان نرسیدی؟
خدایا اصلا حواست به ما هست؟
به ما که ماندهایم برای کدام مصیبت گریه کنیم
به ما که نمیدانیم اندوه کدام غصه را به دوش بکشیم
به ما که تنها گناهمان
زیستن در این اقلیم بیمسئولیت است...
*****************
نویسنده: علی سلطانی