رفته بودم خانه سالمندان

مادری را در آنجا دیدم، رو به او کردم و به او گفتم :

مادر چرا آوردنت اینجا...؟

گفت:من خودم اومدم مادر...

گفتم؛آخر مگر میشود؟یک  مادر با پای خودش بیاد جایی که روزی هزار بار از خدا عزرائیل را طلب کند...؟

گفت؛هر چیزی یک تاریخ انقضایی دارد مادر...شاید من هم تاریخم گذشته بود...

گفتم؛چند وقت یک بار به شما سر میزنند...؟

گفت؛الان هفت سالی میشود که از آنها خبری ندارم...یک شماره دارم،که هفت سالی میشود که خاموش هست...

بغضش ترکید...پیشانیش را بوسیدم و امدم بیرون...

یادم می آمد که خواهر برادرها وقتی دعوایشان میشد،

میرفتند دامنِ مادرشان را سمتِ خودشان میکشیدند و داد میزدند:

"مامانِ منه...مامانِ خودمه..."

و حالا،مادرشان را به هم تعارف میکردند و هیچ کدام حاضر نبودند تحویل بگیرند... 

پیرزنی به من گفت؛

پیر شی جوون ولی نوبتی نشی

سوال کردم:حاج خانم نوبتی دیگه چیه ؟

گفت:فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت را نداشتی

بین بچه هایت به خاطر نگهداریت دعوا نشود که امروز نوبت من نیست. من نگهش نمی دارم، نوبت توست.

از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند

و هیچ کدام از ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشویم!