خسته ام ، این دست ها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟
دقیق می شوم ،
دقیق و متمرکز می شوم
بلکه بشنوم ،
بلکه صدایش را بشنوم ،
اما نه ،
فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخه یک کاج بال می زند.
مغزم ، مغزم درد می کند از حرف زدن ،
چقدر حرف زده ام،
چقدر در ذهنم حرف زده ام .
خروار ،
خروار حرف با لحن و حالت های مختلف ، مغایر ، متضاد و .............
گفته ام و شنیده ام ،
خاموش شده و باز بر افروخته ام ،
پرخاش کرده و باز خود دار شده ام ،
خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گر می گیرند ،
مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند .
اشک هرگز!
قسمتی از متن سلوک نوشته آقای محمود دولت آبادی
میدانی آقای دولت آبادی
من زیاد دلم میگیرد اقا
زیاد اینروزها بغض میکنم اقا
زیاد این اشکها بیخود بی سبب سرازیر میشوند اقا
راستی نون و قلمت رو چند ماه پیش از نمایشگاه خریدم چه جلد دلفریب و زیبایی داشت
پر از نوشته های دست خط شما
میا هم
و واژگون
اما نخوندمشان و امدم تهران برای پیوند و هنوز درگیر بیمارستانم.....
چقدر خوب مینویسی کاش مثل شما بنویسم
زیبا دلنشین فریبنده
انگار کلماتتون قلب ادمیزاد رو نشانه میگیرند