قبل از زن بودنم دختر عزیز بابا بودم که بسیار دوستم داشت و
طاقت هیچ گونه غمی را بر چهره من نداشت
 قبل از زن بودنم نفس مادری بودم که خود او محبت کردن و مادر بودن را با خریدن اولین عروسک به من آموخت...
و امروز در من زنی است که
مادر فرزندانت گشته که همچون چشمه خروشان محبتم را بر آنها افزون می کنم ...  
در من زنی ست خیاط که یاد گرفته چگونه هنرمندانه بدوزد شبهای دلتنگی بی تو بودن را
و تمامی حرفهای تلخی که باعث اندوه قلبم می شود و چه غریبانه اشکش بر گونه اش می ریزد...
در من زنی ست آشپز !!
که یاد گرفته است با کاستی و نداری تو چگونه بتواند غذایی فراهم کند تا فرزندانم ندانند و نفهمند امروز پدرشان چیزی به خانه نیاورده...
در من زنی ست بافنده بهترین خیالها ی" زندگی با تو بودن را"که هر روز و شب دانه دانه و رج به رج می بافد به امید  آرزوی بهتر...
 در من زنی ست که هر روز و شب  واژه عشق را در ذهنش مرور می کند
در میان تمام دوست داشتنش
و هر نفسش ...
اما...
تو هرگز نخواستی و حتی سعی هم نکردی هیچ کدام از این زن بودنها رو ببینی
یا حداقل یک بار دوستش بداری !!