یادش بخیر
به بهانه ی خانه تکانی همه دور هم جمع میشدیم...
یادش بخیر
به بهانه ی خانه تکانی یک دل سیر میخندیدیم...
یادش بخیر
به بهانه ی خانه تکانی دلهایمان نیز از کینه و کدورت پاک میشد...
این روزها عجیب دلتنگ شده ام...
برای آن فرشی که وسط حیاط خانه مادربزرگ پهن میکردیم
و یک کاسه در دست میگرفتم و به بهانه ی شستن فرش
دو زانو بر روی فرش خیس شده و پر از کف مینشستم
و در جهت خواب فرش کاسه را هل میدادم...
یادش بخیر
آب بازی آخر فرش شستن با بچه ها و بزرگترها
و حتی یادش بخیر
فریاد های مادر!
سرما میخوری بچه، من برات لباس نیاوردما!
وقتی ماشین قالیشویی از جلوی خانه مان رد میشود.
اصلا چقدر دلم می خواهد دوباره سرما بخورم!
اما فرش ها را خودمان در کنار فامیل هایمان با یک دنیا شادی بشوریم...
لااقل فرش های مادربزرگ را !
وقتی که دیگر بجای جمع شدن ها در کنار یکدیگر برای خانه تکانی خانه مادربزرگ، سراغ کارگر می روند!
نمیدانم آن نگاه غمگین مادربزرگ را کدام کارگر می تواند بتکاند؟
آن دل خسته ی پدربزرگ را چه کسی می تواند گردگیری کند؟
دلم تنگ شده است،
اندکی
برای تمام مادربزرگ ها و پدربزرگ هایی که دیگر در کنار ما نیستند
و بیشتربرای آن ها که هستند،
اما دلشان از غم دوری نالان است.
"بگذار بهتر بگویم!
دلم یک شادی تکانی می خواهد"