یه وقتی دم دمای عید که میشد
وقتی کم کم دست فروشا
شمع های رنگارنگ و ماهیای قرمز بساط میکردن
چه شوقی تموم وجودمونو فرا میگرفت ...
روزای آخر سال که مدرسه میرفتیم،
چقدر دوست داشتیم لباس نوامونو بپوشیم
اما به اصرار مادر و با کلی اکراه تا سال نو صبر می کردیم ...
یه وقتی یه روز یا چند ساعت مونده به سال تحویل که ماهی قرمزمون میمرد انگار
که تموم غم دنیا تو دلمون جمع شده میشد ...
وقتی سال تحویل میشد کتاب قرآن مرکز توجه مون میشد
و عیدی هایی که تا مدتها دلمون نمیومد تاش بزنیم ...
یه وقتی عید چه لذتی داشت ...
چی میشد کودکی هیچوقت تموم نمیشد ؟