یک روز ، یک جایی ، ناگهان ، این اتفاق برایِ ما میافتد
کتاب مان را میبندیم ، عینکمان را از چشم بر میداریم
شمارهای را که گرفته ایم قطع میکنیم و گوشی را روی میز میگذاریم
ماشین را کنار جاده پارک میکنیم و دستمان را از رویِ فرمان بر میداریم
اشکهایمان را پاک میکنیم و خودمان را در آینه نگاه میکنید
همانطور که در خیابان راه میرویم
همانطور که خرید میکنیم
همانطور که دوش میگیریم
ناگهان میایستیم
میگذاریم دنیا برای چند لحظه بایستد
و بعد همانطور که دوباره راه میرویم
و خرید میکنیم
و شماره میگیریم
و رانندگی میکنید
و کتاب میخوانیم
از خودمان سوال میکنیم
واقعا از زندگی چه میخواهم؟؟؟
به احتمالِ قوی از آن روز به بعد اجازه نمیدهیم ،
هیچ کسی،
هیچ حرفی،
هیچ نگاهی ،
زندگی را از ما پس بگیرد