پدرم
روزها رفت و گذشت و در اندیشه ی
باز آمدنت لحظه ها طی شد و مرد
و نگاهم هرروز بازهم با شوق،کوچه ها را
پایید مثل آن روزها که می آمدی از دور
خورشید مرده بود آنروز و هیچ کس
نمی دانست که نام آن کبوتر غمگین
که از قلب ها گریخت شادروان پدر
مهربان و بزرگوار من بود آنروزها را چه
تلخ و مبهوت گذراندیم و در فراقش چه
اشک هایی بر رخ دوید.