بهار نزدیک می شود

و تو باید دستمال سفید گردگیری را برداری و به مصاف جنگی نابرابر با کمد اتاقت بروی!

کمدی سرشار از خاطرات،

درب کمد را که باز می کنی،

هیاهویی به پا می شود،

تو به قلمرو خاطرات پا گذاشته ای

کاغذها برنده تر از تیغ ها،

عکس ها راه نفس را می گیرند

و کتاب ها ماشین های زمانی می شوند

و تو را دست و پا بسته از سالی به سالی و از شهری به شهری می برند.

یادگاری ها هجوم می آورند

و همه ی لحظه های خوب را به رخ می کشند.

عطرها تو را در خود غرق می کنند

و با هر بوییدن موجی از خاطرات تو را به زیر می کشد .

آن لحظه دستمال سفید گردگیری را به نشانه ی صلح بالا می آوری،

غافل از آنکه دیگر هزار سال از آن روزها گذشته است.

و نمی دانی که من هنوز هم آن گوشه کنارها مانده ام

تا بهاری از راه برسد،

تا با خاطره ای،

عطری،

کتابی،

هر چند کوتاه،

مرا به یادت

بیاوری...