۱۷۱ مطلب در اسفند ۱۳۹۶ ثبت شده است

عکس نوشت:یک عکس یک خاطره

تیم فوتبال چلسی برای انجام دیداری دوستانه با پرسپولیس به تهران آمد. هواپیمایی "هما" زمانی که طیران الخلیج و ایرلاین های عربی، قاطر داشتند، چلسی را از لندن به تهران آورد .

  • برباد رفته

محض اطلاع......

ابن سینا
من در میان موجودات از گاو خیلی می‌ترسم.

زیرا عقل ندارد و شاخ هم دارد!

***

جورج برنارد شاو
مدتها پیش آموختم که نباید با خوک کشتی گرفت،

خیلی کثیف می‌‌شوی و مهم‌تر آنکه خوک از این کار لذت می‌برد.

***

انیشتین
دنیا جای خطرناکی برای زندگی است.

نه به خاطر مردمان شرور،

بلکه به خاطرکسانی که شرارتها را می بینند و کاری درمورد آن انجام نمی دهند.

***

نلسون ماندلا
بگذار عشق خاصیت تو باشد

نه رابطه خاص تو با کسی.....

***

آلبرت انیشتین

مرد به این امید با زن ازدواج میکند که زن هیچگاه تغییر نکند ،

زن به این امید با مرد ازدواج میکند که روزی مرد تغییر کند

و همواره هر دو ناامید میشوند.

***

چارلز استیون هامبی

خود فریبی به این صورت بیان شده است که

انگار روی وزنه‌ای ایستاده‌اید تا خود را وزن کنید،

در حالی که شکم‌تان را تو داده‌اید.

***

الیزابت استون

بچه‌دار شدن تصمیم خطیری‌ست.

با این تصمیم می‌گذارید که قلب‌تان تا ابد جایی در بیرون و دوروبر تن‌تان به سر برد.

***

جی.‌ام. بری

می‌شود از امشب قانون تازه‌ای در زندگی بنا بگذاریم؟

همواره بکوشیم قدری بیش‌تر از نیاز، مهربان‌ باشیم.

***

الکس تان

شاید چشم‌های ما نیاز داشته باشند که گاهی با اشک‌های‌مان شسته شوند،

تا بار دیگر زندگی را با نگاه شفاف‌تری ببینیم.

***

انتوان چخوف

دانشگاه تمام استعدادهای افراد از جمله بی استعدادی آنها را آشکار می کند.

***

پروفسور حسابی

جهان سوم جایی است که هر کسی بخواهد مملکتش را آباد کند،خانه‌اش خراب می‌شود

و هر کسی بخواهد خانه‌اش آباد باشد باید در تخریب مملکتش بکوشد.

***

ویل دورانت

هر شکلی از حکومت محکوم به نابودی با افراط در همان اصولی است که بر آن بنا نهاده شده است، می باشد.

***

ارد بزرگ

هیچگاه امید کسی را ناامید نکن ،

شاید امید تنها دارایی او باشد .

***

افلاطون

من هیچ راه مطمئنی به سوی خوشبختی نمی شناسم.

اما راهی را می شناسم که به ناکامی منجر می شود،

گرایش به خشنود ساختن همگان

  • برباد رفته

شعرخادمان واقعی از محمود دولت آبادی

ملّت ما دشمن غدّار می‌خواهد چکار؟

دوستان هستند، استکبار می‌خواهد چکار؟

با نبوغ خود، جهانی را مدیریت کنیم

بودجه و برنامه و آمار می‌خواهد چکار؟

وضع ما از کلّ موجودات عالم بهتر است

این حقیقت، سنجش افکار می‌خواهد چکار؟

«آدمی در عالم خاکی نمی‌آید به دست»

قحط انسان است، آدمخوار می‌خواهد چکار؟

چاپلوسی و تملّق هر که داند، روزگار

روزی‌اش را می‌رساند، کار می‌خواهد چکار؟

عشق هم مثل تو بی برنامه وارد می‌شود

عاشقی کردن، ادا اطوار می‌خواهد چکار؟

با سر زلف تو می‌باید که اعدامش کنند

این دل یاغی، طناب دار می‌خواهد چکار؟

مثل سابق بوسه‌های تو انرژی بخش نیست

جنس بُنجل ـ جان من!ـ انبار می‌خواهد چکار؟

«تا توانی دل به دست آور» اگرچه گفته‌اند

آدم عاقل، دل بسیار می‌خواهد چکار؟

خادمان واقعی! خدمت به ما کمتر کنید

گربهء ما بیست خدمتگار می‌خواهد چکار؟!

  • برباد رفته

عکس نوشت:حد ومرز انسان

  • برباد رفته

شعر:در طلب حج!

چگونه شعر بگویم که وضع کیشمیشی است

هنوز پیشه ی داروغه پیشه ی پیشی است

 

اگر به هجو رقیبان نمی شوم نزدیک

به جان دوست که از روی دور اندیشی است

 

و بی دلیل به دریا نمی زنم دل را

مبین که اهل کویرم نگار من کیشی* است!

 

نگار من که به قامت درخت تبریزی است

به روشنی به ظرافت بلور اتریشی است

 

کنون که مخرج اصوات یار شیرین است

چه غم که صورت لک دارش اندکی ریشی است

 

دماغ او که عقابی است پوستش چو پلنگ

فقط ز جمله اعضاش چشم او میشی است

 

بر آستان خدا شکوه می برم شب و روز

که روزگار خراب و وضع کیشمیشی است

 

در این زمانه ی نامعتبر که قاضی شهر

گدای خانه اش از تاجران تجریشی است

 

دلم برای خدا تنگ می شود، اما

سفر به خانه ی ایشان برای من فیشی است

*  کیش +ی=کیشی.

"ی" در کیشی اگر کلمه آذربایجانی باشد، ی نسبت نیست،

کیشی در این زبان به معنی مرد است.

***********

شاعر: ناصرفیض

  • برباد رفته

کمی درباره بر اشکنه

در اواخر دوره ای که پرتغالی ها و شاید هم انگلیسی ها

مناطق جنوبی ایران را اشغال کرده بودند

و بعد از توافقات انجام شده جهت خروج این نیروها  از ایران

و درزمان جمع کردن ارودگاه نیروهای نظامی

در روز آخر

آشپز اردوگاه برای آخرین مرتبه  غذائی نیروها

همه آن چیزی که در انبار داشت را برداشت و ذائی اماده کرد

درزمان سرو غذا ، فرمانده اردوگاه از آشپزخانه پرسید:

این غذا چیست؟

آشپز توضیحاتی داد

فرمانده گفت: آش که نه

و بدین ترتیب اشکنه غذای محبوب فقرا که ترکیبی از پیاز و روغن و آب است متولد شد

البته این یک روایت از نحوه ی بوجود آمدن اشکنه است اما روایات دیگری هم هست از جمله روایت زیر:

اِشْکِنه یکی از غذاهای ایرانی از نوع خوراک است که به صورت معمول با نان میل می‌شود. این غذا تاریخچه‌ای طولانی دارد

و ابتدا درنواحی خراسان طبخ شده‌است. هم اکنون نیز در میان مردم مشهد و دیگر شهرهای خراسان طرفدار زیادی دارد.

اشکنه سوپ یا روغن‌آبی است از آرد، سبزی و پیازداغ.

این خوراک دارای گونه‌های مختلف است و در میان افراد گوناگون به روش‌های مختلف پخته می‌شده است.

  1. إشکنه اوجز
  2. إشکنه اودوغ
  3. إشکنه پیاز
  4. اشکنه سیب زمینی پیاز

در تمام انواع اشکنه‌ها ابتدا پیاز خورد شده در روغن سرخ می‌شود و سپس دیگر مواد به آن افزوده می‌شود.

برای تهیهٔ اشکنه پیاز ابتدا پیازهای خلال شده را سرخ کرده تا طلایی شود. سپس مقداری شنبلیله خشک شده را به پیازها

می‌افزاییم و تفت می‌دهیم. مقداری زردچوبه و نمک به آن اضافه نموده و بس از افزودن آب به آن در قابلمه را می‌بندیم تا

پخته شود. این غذا معمولاًبصورت تلیت کردن نان در آن سرو می‌شود.

اشکنهٔ پیاز سیب‌زمینی از رایج‌ترین انواع اشکنه است. پس از طلایی شدن پیازها به تعداد هر نفر دو عدد سیب زمینی خورد

شده را اضافه می‌کنیم و بعد ادویه و زردچوبه و سپس آب را به آن اضافه می‌کنیم در قابله را می‌بندیم تا با حرارت کم نیم

ساعت جوش بخورد. اشکنه بطورکلی نیاز به گوشت مرغ یا هیچ نوع گوشتی ندارد و در واقع این یک غذای گیاهی است و از

کهن‌ترین غذاهای رایج در ایران است

  • برباد رفته

شعر خانه دوست سروده « فریدون مشیری » (پاسخ شعر نشانی اثر سهراب سپهری)

 

  

من دلم می‌خواهد

خانه‌ای داشته باشم پر دوست

کنج هر دیوارش

دوستهایم بنشینند آرام

گل بگو گل بشنو

هرکسی می‌خواهد

وارد خانه پر عشق و صفایم گردد

یک سبد بوی گل سرخ

به من هدیه کند

شرط وارد گشتن

شست و شوی دلهاست

شرط آن داشتن

یک دل بی‌رنگ و ریاست

بر درش برگ گلی می‌کوبم

روی آن با قلم سبز بهار

می‌نویسم ای یار

خانه‌ی ما اینجاست

تا که سهراب نپرسد دگر

خانه دوست کجاست؟

  • برباد رفته

شعر:نشانی

خانه دوست کجاست؟

در فلق بود که پرسید سوار

آسمان مکثی کرد

رهگذر شاخه نوری که به لب داشت

 به تاریکی شن‌ها بخشید

و به انگشت نشان داد سپیداری و گفت:

نرسیده به درخت،

کوچه باغی ست که از خواب خدا سبزتر است

و در آن عشق به اندازه‌ی پرهای صداقت آبی است

می‌روی تا ته آن کوچه که از پشت بلوغ، سر به در می‌آرد،

پس به سمت گل تنهایی می‌پیچی،

دو قدم مانده به گل،

پای فواره جاوید اساطیر زمین می‌مانی

و ترا ترسی شفاف فرا می‌گیرد

در صمیمت سیال فضا، خش خشی می‌شنوی:

کودکی می‌بینی

رفته از کاج بلندی بالا، جوجه بردارد از لانه‌ی نور

و از او می‌پرسی

خانه دوست کجاست!!!!

*************

شاعر:

سهرلب سپهری

  • برباد رفته

متنی کوتاه درباره زندگی

زندگی معلم بزرگی است:

زندگی می آموزد که شتاب نکن.

زندگی می آموزد چیزهایی که می خواهی به آنها برسی

وقتی دریافتشان می کنی می بینی آنقدر هم که فکر می کرده ای مهم نبوده

شاید هم اصلا مهم نبوده

شاید موجب اندوهت نیز شده است

زندگی می آموزد از دست دادن آنقدر هم که فکر می کنی سخت نیست.

زندگی می آموزد همه لحظات تبدیل به خاطراتی شیرین می شوند

بعدا که می گذری و تو در آن لحظه بی تابی می کردی و این را نمی دانستی.

زندگی زیباست!

 

  • برباد رفته

یک شعر ناب از الیاس علوی

صبحها در سکوت به ذرات نور می بینی

کلکین را باز میکنی
سرفه ات می گیرد
کلکین را می بندی
خیره می شوی به موجودات محو در خیابان ...
چرا کابل این همه دود دارد؟

آن صبح هم
پسِ خوابهای پریشانمان منتظر همین سوال بودیم
اما دهان تو دیگر نپرسید
 دیگر هیچ سوالی نپرسید.

اول بار عشق تو را به سکوت برده بود
15 ساله بودی که از خانه گریختی
پدرت کلانِ قریه بود
تو ننگ خوانده شدی
و نامت قدغن شد.
 "در سکوت
همه چیز را در ذهنم ساختم
دستمالهای دستباف
تکانِ شانه ها
اسب عروس و گلوله های شادی را"
و به بستر مردی شدی که تنها چند سال آغوشت را جوان یافت
 و دنبال آغوشِ جوانتری رفت.

تا چشم به هم زدی
"مادر" بودی
و مادرت با شش خواهر
و برادران
و پدرت به ایران رفته بودند.
"هر روز نزدیک خانه می آمدم
نگاه می کردم و آتش می گرفتم
هیچ کدامتان نبودید
دیگر نمی توانستم
 دست کودکانم را گرفتم و به شهر آمدم".

آری اولین بار در هرات دیدمت
بعد از 21 سال
بی آنکه خاطره ای از تو داشته باشم
اما خواهرک من بودی
می گفتی " چرا نمی توانم به دیدار پدر بروم؟
تا مشهد تنها 5 ساعت راه است
اصلن صبح می روم و شب پس می آیم"
گفته بودم خواهرم، دوره تیموریان نیست
تو نیز "گوهرشاد" نیستی که دلت را در هرات بنا کنی و سرت را در مشهد
حالا مرزها را سگانی تمیز گرفته اند
که کاغذهایی پر از شماره و مرّکب قلمهای مرغوب را بو می کشند.
و باز نگاه ِ پرسانگر تو
- آخر چرا؟

حالا چهارده روز است هیچ نمی پرسی
چهارده روز است
از گورستان بالای تپه ی "شهرک حاجی نبی"
به دورها می بینی
به کوههایی که
 امتدادش به آن خانه گلی در قلب "دایکندی" می رسد.

حالا فشار خون مادرت بالا می رود
پدر به جای دورتری در سقف می بیند
برای آنها تو دخترکی 19 ساله ای
زیبا و جسور
بر اسب وحشی می تازی
و گاوها را می دوشی
آنها این نام آشنا بر تخته سنگی غریب را،
تصادفی پوچ
 و عکس زنی پر از چین و زخم را خیال می دانند.

خواهرکم
آدمی چقدر کوتاه
 و مادرمرده مرزها چقدر واقعی اند.

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود