۳۳ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

داستانکی درباره حرف مردم و..........

هزارپایی بود وقتی می رقصید جانوران جنگل گرد او جمع می شدند تا او را تحسین کنند؛

همه، به استثنای یکی

که ابداً رقص هزارپا را دوست نداشت.

یک لاک پشت حسود... او یک روز نامه ای به هزارپا نوشت :

ای هزارپای بی نظیر!

من یکی از تحسین کنندگان بی قید و شرط رقص شماهستم.

و می خواهم بپرسم چگونه می رقصید.

آیا اول پای ۲۲۸ را بلند می کنید و بعد پای شماره ۵۹ را؟

یا رقص را ابتدا با بلند کردن پای شماره ۴۹۹ آغازمی کنید؟

در انتظار پاسخ هستم.

با احترام تمام، لاک پشت.

هزار پا پس از دریافت نامه

در این اندیشه فرو رفت که بداند واقعا هنگام رقصیدن چه می کند؟

و کدام یک از پاهای خود راقبل از همه بلند می کند؟

و بعد از آن کدام پا را؟

متاسفانه هزار پا بعد از دریافت این نامه دیگر هرگز موفق به رقصیدن نشد.

سخنان بیهوده دیگران از روی بدخواهی وحسادت؛می تواند بر نیروی تخیل ماغلبه کرده ومانع پیشرفت وبلند پروازی ما شود .

هیچ گاه نگذارید سخنان بیهوده دیگران فکر شما را آنقدر درگیر کند که از پیشرفت باز مانید

  • برباد رفته

نامه ای به خدا (توکل واقعی)

این ماجرای واقعی در مورد شخصی به نام "نظرعلی طالقانی" است که در زمان ناصرالدین شاه قاجار،دانش آموزی در مدرسه ی مروی تهران بود و بسیار بسیار آدم فقیری بود.
یک روز نظرعلی به ذهنش می رسد که برای خدا نامه ای بنویسد.
نامه ی او اکنون در موزه ی گلستان تهران تحت عنوان "نامه ای به خدا" نگهداری می شود.

مضمون این نامه :
بسم الله الرحمن الرحیم
خدمت جناب خدا
سلام علیکم ،اینجانب بنده ی شما هستم.

از آن جا که شما در قرآن فرموده اید :
"وَ ما مِن دابَه فی الارض اِلا عَلی الله رِزقُها"
«هیچ موجود زنده ای نیست الا اینکه روزی او بر عهده ی من است.»
من هم جنبنده ای هستم از جنبندگان شما روی زمین.

در جای دیگر از قرآن فرموده اید :
"اِنَّ الله لا یُخلِفُ المیعاد"
مسلما خدا خلف وعده نمیکند.


بنابراین اینجانب به چیزهای زیر نیاز دارم :
۱ - همسری زیبا و متدین
۲ - خانه ای وسیع
۳ - یک خادم
۴ - یک کالسکه و سورچی
۵ - یک باغ
۶ - مقداری پول برای تجارت
۷ - لطفا بعد از هماهنگی به من اطلاع دهید.

مدرسه مروی-حجره ی شماره ی ۱۶- نظرعلی طالقانی

نظرعلی بعد از نوشتن نامه با خودش فکر کرد که نامه را کجا بگذارم؟ می گوید،مسجد خانه ی خداست.
 پس بهتر است بگذارمش در مسجد...
می رود به مسجد در بازار تهران(مسجد شاه آن زمان)
نامه را در پشت بام مسجد در جایی قایم میکند و با خودش میگوید: حتما خدا پیداش میکند!
او نامه را پنجشنبه در پشت بام مسجد می گذارد.

صبح جمعه ناصرالدین شاه با درباری ها می خواست به شکار برود.
کاروان او ازجلوی مسجد در حال گذر بود،از آن جا که(به قول پروین اعتصامی)

"نقش هستی نقشی از ایوان ماست
آب و باد وخاک سرگردان ماست"

ناگهان به اذن خدا بادتندی شروع به وزیدن کرد و نامه ی نظرعلی را از پشت بام روی پای ناصرالدین شاه انداخت.
ناصرالدین شاه نامه را می خواند و دستور می دهد که کاروان به کاخ برگردد.

او یک پیک به مدرسه ی مروی می فرستد، و نظرعلی را به کاخ فرا می خواند.  وقتی نظرعلی را به کاخ آوردند
دستور می دهد همه وزرایش جمع شوند و می گوید:

نامه ای که برای خدا نوشته بودید ،ایشان به ما حواله فرمودند پس ما باید انجامش دهیم.

و دستور می دهد همه ی خواسته های نظرعلی یک به یک اجراء شود.
این نامه الآن در موزه گلستان موجود است و نگهداری می شود.
این مطلب را میتوان درس واقعی توکل نامید.

  • برباد رفته

حماقت بی انتها

 وقتی " سینوهه " شبی را به مستی کنار نیل به خواب می رود و صبح روز بعد  یکی از برده های مصر که گوش ها و بینی اش  به نشانه ی بردگی بریده بودند را بالای سر خودش می بیند، در ابتدا می ترسد،اما وقتی به بی آزار بودن آن برده پی می برد ، با او هم کلام می شود.

برده ، از ستم هایی که طبقه اشراف مصر بر او روا داشته بودند می گوید، از فئودالیسم بسیار شدید حاکم بر آن روزهای مصر .

برده ، از سینوهه خواهش می کند او را سر قبر یکی از اشراف ظالم و  معروف مصر ببرد و چون سینوهه با سواد بود ، جملاتی که خدایان روی قبر آن شخص ظالم را نوشته اند برای او بخواند.

سینوهه از برده سئوال می کند که چرا میخواهد سرنوشت قبر این شخص را بداند؟ و برده می گوید : سال ها قبل من انسان خوشبخت و آزادی بودم، همسر زیبا و دختر جوانی داشتم، مزرعه پر برکت اما کوچک من در کنار زمین های بیکران یکی از اشراف بود . روزی او با پرداخت رشوه به ماموران فرعون ، زمین های مرا به نام خودش ثبت کرد و مقابل چشمانم به همسر و دخترم تجاوز کرد و بعد از اینکه گوش ها و بینی مرا برید و مرا برای کار اجباری به معدن فرستاد ، سالهای سال از دختر و همسرم بهره برداری کرد و آنها را به عنوان خدمتکار فروخت و الان از سرنوشت آنها اطلاعی ندارم ، اکنون از کار معدن رها شده ام ، شنیده ام آن شخص مرده است و برای همین آمده ام ببینم خدایان روی قبر او چه نوشته اند ...
سینوهه با برده به شهر مردگان (قبرستان) می رود و قبرنوشته ی آن مرد را اینگونه می خواند :

(( او انسان شریف و درستکاری بود که همواره در زندگی اش به مستمندان کمک می کرد و ناموس مردم در کنار او آرامش داشت و او زمین های خود را به فقرا می بخشید و هر گاه کسی مالی را مفقود می نمود ، او از مال خودش ضرر آن شخص را جبران می کرد و او اکنون نزد خدای بزگ مصر (آمون) است و به سعادت ابدی رسیده است...))

در این هنگام ، برده شروع به گریه می کند و می گوید: (( آیا او انقدر انسان درستکار و شریفی بود و من نمی دانستم؟ درود خدایان بر او باد .... ای خدای بزرگ ای آمون مرا به خاطر افکار پلیدی که در مورد این مرد داشتم ببخش...))

سینوهه با تعجب از برده می پرسد که چرا علیرغم این همه ظلم و ستمی که بر تو روا شده ، باز هم فکر می کنی او انسان خوب و درستکاری بوده است؟

و برده این جمله ی تاریخی را می گوید که : (( وقتی خدایان بر قبر او اینگونه نوشته اند، من حقیر چگونه می توانم خلاف این را بگویم ؟))

و سینوهه بعد ها در یادداشت هایش وقتی به این داستان اشاره می کند، می نویسد : ( آنجا بود که پی بردم حماقت نوع بشر انتها ندارد و در هر دوره می توان از نادانی و خرافه پرستی مردم استفاده کرد).

  • برباد رفته

سخنی با رفیقان

رفیق جان
من از آینده خبر ندارم. نمیدانم باز هم بشود هر وقت اراده کنیم برویم روی نیمکت همیشگی مان از دیدن دارکوب ها ذوق کنیم،گربه ها را دنبال کنیم و به با هم بودنمان از ته دل بخندیم یا نه
راستش من خبر ندارم قرار است دختر دار شویم یا پسر دار،ولی حتما به آنها یاد خواهم داد که تو را خاله صدا بزنند و برای کیک های فنجانی ات سر و دست بشکنند.
من از آینده خبر ندارم، نمیدانم باز هم کفش های گل گلی دخترانه را به آن هایی که خانومانه است ترجیح میدهم یا نه...
نمیدانم ... شاید هم آرزویمان براورده شد و خانه هایمان بغل به بغل هم بود و شاید هم دور ... خیلی دور ...
به این هم فکر میکنم که ممکن است همسرت هیچ خوشش نیاید هر چند شب یک بار بساط شاممان را بزنیم زیر بغلمان و با بچه ها و پدر بچه ها بریزیم سرتان !
رفیق جانم
من از آینده خبر ندارم ولی یک چیز را خوب میدانم ...
و آن این است که من فقط کنار تو خوده خودم هستم.
این را میدانم که ...
من
تا همیشه
تا آخر عمرمان
دیوانگی را کنار تو خوب بلدم  ...
میدانم که
بدون تو می می رم ...

  • برباد رفته

کمی هم گلایه اززمانه، البته شما ببخشید

گل فروش سر کوچه می گفت:

ما بچه بودیم بابام یخ فروش بود

گاهی درآمد داشت گاهی  هم نداشت!

گاهی نونمون خشک بود گاهی چرب

شاید ماهی یکبار هم غذای آنچنانی نمیخوردیم.

نون و پنیر و سبزی گاهی نون خالی... اما چشممون گشنه نبود.

یه دایی داشتم اون زمان کارمند دولت بود .

ملک و املاک داشت و وضعش خوب بود.

مادرمون ماهی یک بار میبردمون منزل دای، زنش، زن خوبی بود!

آبگوشت مشتی بار میذاشت و همه سیر میخوردیم.

سه تا بچه هم سن و سال من داشت.

به خدا ما یک بار فکر نکردیم

باباشون وضعش توپه و بابای ما یخ فروش.

از بس مردم دار بودن، انسان بودن، خودنمایی و پز دادن تو کارشون نبود.

اونا هم میامدن خونه ما...

داییم دو سه کیلو گوشت و برنج میآورد

یواش میداد دست مادرم

و سرشو میآورد دم گوش مادرم و آهسته میگفت آبجی ناقابله .

تا مادرم میخواست تشکر کنه با چشماش اشاره میکرد که چیزی نگه .

مادرم هم ساکت میشد.

الان دیگه اینطوری نیست .

مردم دنبال لذت بردن از زندگی نیستن.

دنبال این هستن که مدام داشته هاشون رو به رخ دیگران بکشن.

دلیلشم اینه که تازه به دوران رسیده ها، زیاد شدن.

تقی به توقی خورده،

یه پول وپله ای افتاده دستشون،

دیگه نمیدونن اصالت رو نمیشه با پول سیاه خرید!!

حتی بچه ها هم، اهل دک و پز شدن.

بچه یه وجبی، به خاطر کیف و کفش

قر و فریش، همچین پزی میده به دوستاش که بیا و ببین.

اینا بچه ان ، تربیت نشدن، ننه و باباش، ملتفتش نکردن که این کار بده .

اگه همکلاسیش نداشته باشه، باید چکار کنه ؟

لابد میدونن که میره خونه، بهانه میگیره، و باباش شرمنده میشه تو روش.

قدیم اگه کسی ناهار اشکنه میپخت ،

تلیت میکرد و یه کاسه هم واسه همسایه اش می فرستاد و میگفت :

شاید بوی غذام همسایه ام رو به هوس بندازه و اونم غذا نداشته باشه.

اگه یه خانواده توی محل تلویزیون ۱۴ اینج می خرید

همه جمع می شدن توی خونه اش واسه تماشا ...

دک و پز نبود .

نهایت صفا و صداقت بود.

الان طرف پسته میخوره پوستشو  قاب میگیره!

میخواد بگه آهای مردم من وضعم خوبه ،

دیگه نمیگه شاید همسایه اش نداشته باشه و حسرت بخوره.

قدیم مردم صفا داشتن،

الان بی وفا شدن.

ربطی هم به پیشرفت علم و اینجور چیزا نداره.

این رفتارا که پیشرفت نیست اینا افت اخلاقه...

کاش دنیا مثل قدیما بود

  • برباد رفته

خوب است هراز چند گاهی به خود تلنگوری بزنیم

تعریف میکرد چند روزی که در یکی از اتاق‌های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبه‌روی من هر روز جر و بحث می‌کردند. زن می‌خواست از بیمارستان مرخص شود اما شوهرش می‌خواست او همان‌جا بماند. از حرف‌های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد. در بین مناقشه این دو نفر کم‌کم متوجه شدم یک خانواده روستایی ساده بودند با ۲ بچه. تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، ۶گوسفند و یک گاو است. در راهروی بیمارستان یک تلفن همگانی بود، هر شب مرد از این تلفن به خانه‌شان زنگ می‌زد. صدای مرد خیلی بلند بود با آنکه در اتاق بیماران بسته بود اما صدایش به وضوح شنیده می‌شد.

موضوع همیشگی مکالمه مرد با پسرش هیچ فرقی نمی‌کرد: گاو و گوسفند‌ها را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می‌روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می‌شود. ... چند روز بعد زن برای جراحی آماده شد او پیش از آنکه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالی که گریه می‌کرد، گفت: اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه‌ها باش. مرد با لحنی مطمئن حرفش را قطع کرد و گفت: اینقدر پرچانگی نکن. بعد از گذشت ۱۰ ساعت پرستاران، زن را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی‌شناخت. مرد آن شب مثل شب‌های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بیهوش بود.

اولین روزی که ماسک اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. هر شب، مرد به خانه زنگ می‌زد. روزی در راهرو قدم می‌زدم. وقتی از کنار مرد می‌گذشتم داشت می‌گفت: گاو  و گوسفندها چطورند؟ یادتان نرود به آنها برسید. یک باره به طور اتفاقی نگاهم به او افتاد. ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست. مرد درحالی که اشاره می‌کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اینکه مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می‌کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و گوسفندها را قبلا برای هزینه عمل جراحی‌اش فروخته‌ام. برای اینکه نگــــران آینده‌مان نشود، وانمود می‌کنم که دارم با تلفن حرف می‌زنم.

  • برباد رفته

معنای نام بعضی از کشورها

آیا می دانید اسم کشورها هم معانی خاص خود را دارند.
در اینجا معنی نام کشورهای جهان آمده است.

🇦🇷 آرژانتین: سرزمین نقره
🇦🇿 آذربایجان: سرزمین نگهبان آتش
🇿🇦 آفریقای جنوبی: سرزمین بدون آفتاب جنوبی
🇨🇫 آفریقای مرکزی: سرزمین بدون آفتاب مرکزی
🇦🇱 آلبانی: سرزمین کوهنشینان
🇩🇪 آلمان: سرزمین همه مردان یا قوم ژرمن
🇦🇴 آنگولا: از واژه نگولا که لقب فرمانروایان محلی بود
🇦🇹 اتریش: شاهنشاهی شرق
🇪🇹 اتیوپی: سرزمین چهره سوختگان
🇦🇲 ارمنستان: سرزمین فرزندان ارمن،نام نبیره نوح
🇺🇿 ازبکستان: سرزمین خودسالارها
🇪🇸 اسپانیا: سرزمین خرگوش کوهی
🇦🇺 استرالیا: سرزمین جنوبی
🇪🇪 استونی: راه شرقی
🇬🇧 اسکاتلند: سرزمین اسکات ها البته در لاتین قوم گائل را گویند
🇦🇫 افغانستان: سرزمین قوم افغان
🇨🇴 اکوادور: خط استوا
🇩🇿 الجزایر: جزیره ها
🇸🇻 السالوادور: رهایی بخش مقدس
🇦🇪 امارات متحده عربی: شاهزاده نشین های یکپارچه عربی
🇮🇩 اندونزی: مجمع الجزایر هند
🇬🇧 انگلیس: سرزمین قوم آنگل
🇺🇾 اوروگوئه: شرقی
🇺🇦 اوکراین: منطقه مرزی
🇺🇸 ایالات متحده امریکا: از نام آمریگو وسپوچی دریانورد ایتالیایی
🇮🇹 ایتالیا: شاید به معنی ایزد گوساله
🇮🇷 ایران: سرزمین نجیب زادگان
🇮🇪 ایرلند: سرزمین قوم ایر(شاید هم معنی با آریا)
🇮🇸 ایسلند: سرزمین یخ
🇧🇭 بحرین: دو دریا
🇧🇷 برزیل: چوب قرمز
🇬🇧 بریتانیا: سرزمین نقاشی شدگان
🇧🇪 بلژیک: سرزمین قوم بلژ(از اقوام سلتی)، واژه بلژ احتمالا معنی زهدان و کیسه می داده است.
🇧🇩 بنگلادش: ملت بنگال
🇧🇫 بورکینافاسو: سرزمین مردم درستکار
🇧🇴 بولیوی: از نام سیمون بولیوار مبارز رهایی بخش آمریکای لاتین
🇵🇾 پاراگوئه: این سوی رودخانه
🇵🇰 پاکستان: سرزمین پاکان
🇵🇦 پاناما: جای پر از ماهی
🇵🇹 پرتغال: بندر قوم گال
🇵🇷 پورتوریکو: بندر ثروتمند
🇹🇿 تانزانیا: این نام از هم آمیزی تانگانیگا(سرزمین دریاچه تانگا)و زنگبار به دست آمده است.
🇹🇭 تایلند: سرزمین قوم تای
🇹🇲 ترکمنستان: سرزمین ترک مانندها
🇹🇷 ترکیه: سرزمین قوی ها
🇯🇲 جامائیکا: سرزمین بهاران
🇹🇩 چاد: دریاچه
🇨🇳 چین: سرزمین مرکزی
🇩🇰 دانمارک: مرز قوم «دان»
🇩🇴 دومینیکن: کشور دومینیک مقدس

منبع:
ریشه یابی نام و پرچم کشورها، دکتر سیاوش شایان، دکتر عبدالرسول خیر اندیش.

  • برباد رفته

داستان مادر و پسر و خواستگاری

دکتری برای خواستگاری دختری رفت

ولی دختر او را رد کرد و گفت:

به شرطی قبول میکنم که مامانت به عروسی نیاید! 

آن جوان در کار خود ماند و پیش یکی از اساتید خود رفت و با خجالت چنین گفت:

در سن یک سالگی پدرم مرد

و مادرم برای اینکه خرج زندگیمان را تامین کند در خانه های مردم رخت و لباس میشست

حالا دختری که خیلی دوستش دارم شرط کرده که فقط بدون حضور مادرم حاضر به ازدواج با من است

نه فقط این، بلکه ، گذشته مادرم مرا خجالت زده کرده است

به نظرتان چکار کنم!!

استاد به او گفت:از تو خواسته ای دارم ؛

به منزل برو و دست مادرت را بشور، فردا به نزد من بیا تا به تو بگویم که چکار انجام دهی!!! 

و جوان به منزل رفت و اینکار را کرد

ولی با حوصله دستان مادرش را در حالی که اشک بر روی گونه هایش سرازیر شده بود

شست

اولین بار بود که :دستان مامانش را

درحالی که از شدت شستن لباسهای مردم چروک شده

و تماما تاول زده و ترک برداشته بودند را دید ،

بطوری که وقتی آب را روی دستانش میریخت از درد به لرز میفتاد. 

پس از شستن دستان مادرش نتوانست تا فردا صبر کند

و هموان موقع به استاد خود زنگ زد و گفت:

ممنونم که راه درست را به من نشان دادید! من مادرم را به امروزم نمیفروشم

چون او زندگی اش را برای آینده من تباه کرد!!         

هر کس مادرش رو ا دوست دارد  بفرستد برای همه

خاک پاتم مادر..

  • برباد رفته

یادی از گذشته و صد افسوس از اصول آن ..............

روزگاری در زدن هم اصولی داشت ،

کوبه زنانه داشتیم و مردانه...

و وقتی در زده میشد

صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت،

زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت...

مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند

تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو ، خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است..

منزلها بیرونی و اندرونی داشت

و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند...

آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود،

نه سیستم امنیتی در منازل بود

و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر...

اطمینان

و شرافت

و وفاداری

و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان

و آبروداری زوجین،

اصل زندگی بود...

من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد

و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق

و فرزندان طلاق...

نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی،

صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد...

و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی

و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت

و نصف بدنمان زیرکرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم....

پاییزی وزمستانی پراز باران داشتیم

یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان...

سفره مان برنج بخود کم میدید،اما صفا و سادگی داشت...

و نج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر...

آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی...

تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم...

چه حرمتی داشت پدر و مادر...

و پولها و مالها چه برکتی...

چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم،

و چقدر از خدا میترسیدیم...

کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ،

با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود...

زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند،

زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم،

آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد...

نفهمیدم چی شد

ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها

همه یکباره جمع شد...

حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت

و دربهای ضدسرقت

و آدمهایی که سخت فخر میفروشند

و متکبرند

گویی هرگز نمیمیرند

و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند...

چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم.

یادش بخیر آن روزها

  • برباد رفته

اقدام زیباوتحسسین برانگیز یک دولت

دولت ژاپن یک ایستگاه دورافتاده قطار در شمالی ترین نقطه کشور بنام کامی شیراتاکی را فقط به خاطر اینکه یک دختر دبیرستانی از آن

استفاده می کند باز نگه داشته است.

این ایستگاه قرار بود 3 سال پیش بسته شود اما شرکت راه آهن ژاپن بعد از اینکه متوجه شد یک دختر دبیرستانی هر صبح و عصر از آن برای

رفت و آمد به مدرسه استفاده می کند از تصمیم خود منصرف شد و ایستگاه تا ماه مارس امسال که دختر فارغ التحصیل می شود باز می ماند.

این ایستگاه در بین دو شهر قرار دارد و قطار فقط 8 صبح و 4بعد از ظهر یکبار در آن توقف می کند. زمان توقف قطار بر اساس برنامه رفت و

برگشت دختر تنظیم شده است.

و این چنین است که دولت ژاپن مورد تکریم ملتش می باشد چرا که آموزش، اولویت اول دولت می باشد و مسئولین حاضرند برای حفظ منافع

حتی یک دانش آموز متحمل هزینه های سنگین شوند.

در صفحه فیسبوک یک شهروند ژاپنی چنین نوشته است:

" من حاضرم در راه چنین دولتی جانم را فدا کنم ، چون هیچ کودکی بحال خود رها نمی شود "

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود