۳۳ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

چرا امیر کبیر را در ایران دفن نکردند؟

امیر کبیر صدر اعظم ایران در زمان ناصرالدین ‌شاه که با دسیسه ‌هاى یک سرى وطن ‌فروش در حمام فین کاشان به قتل رسید در شهر کربلا به خاک سپرده شد.اینکه چرا او را به کربلا بردند، سوال است و احتمالا براى دور ماندن مردم از مزارش وجلوگیرى از تبدیل آن به میعادگاه مظلومان او را از ایران و ایرانى دور کردند!اما چیزى که بیش از همه مایه شرمندگی است، این که اکثر قریب به اتفاق ایرانیها نمى دانند مزار این اسطوره تاریخ کجاست!امروزه باسفرهاى متعدد مردم به عراق و کربلا جاى بسى تاسف است که حتى یکى از کسانی که از عراق بر میگردد نمیداند که امیر کبیرهم در آنجا دفن بوده!آیا فکر نمى‌کنید که همین عراقی ها به ما نمی خندند که چطور مردى را که بسیارى ازداشته هاى امروزمان را مدیون اوهستیم فراموش کردیم؟! 168 ﺳﺎﻝ ﭘﯿﺶ ﻧﺨﺴﺘﯿﻦ ﺑﺮﻧﺎﻣﻪ ﻭﺍﮐﺴﯿﻨﺎﺳﯿﻮﻥ ﺑﻪ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﺁﻏﺎﺯ ﺷﺪ. ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﺑﻌﺪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ خبر ﺩﺍﺩﻧﺪ بعضی از افراد صاحب نفوذ، ﺩﺭ ﺷﻬﺮﺷﺎﯾﻌﻪ ﮐﺮﺩﻩاﻧﺪ ﮐﻪ ﻭﺍﮐﺴﻦ ﺯﺩﻥ ﺑﺎﻋﺚ ﻭﺭﻭﺩ ﺟﻦ ﺑﻪ ﺧﻮﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ!! ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﻭﺍﮐﺴﻦ ﺁﺑﻠﻪ ﻧﺰﻧﺪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﻨﺞ ﺗﻮﻣﺎﻥ ﺟﺮﯾﻤﻪ ﺑﭙﺮﺩﺍﺯﺩ.ﺍﻣﺎ ﻧﻔﻮﺫ ﺳﺨﻦ افراد ﻧﺎ ﺁﮔﺎﻩ در ﻣﺮﺩﻡ بیشتر ﺑﻮﺩ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﻫﺎ ﭘﻨﺞ ﺗﻮﻣﺎن ﺭﺍ ﭘﺮﺩﺍﺧﺘﻨﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﺑﻠﻪ ﮐﻮﺑﯽ ﺳﺮﺑﺎﺯ ﺯﺩﻧﺪ.ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺰ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﻫﺎ ﭘﻨﻬﺎﻥ می‌شدند ﭘﺲ ﺍﺯ ﻣﺪﺗﯽ ﭼﻨﺪین ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﺑﻠﻪ ﻣﺮﺩند و ﺍﻣﯿﺮﮐﺒﯿﺮ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﺴﺘﻦ ﮐﺮﺩ.ﻣﯿﺮﺯﺍ ﺁﻗﺎﺧﺎﻥ ﺁﻫﺴﺘﻪ ﺑﻪ ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻨﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺩﺭ ﺍﺛﺮ ﻧﺎﺩﺍﻧﯽ ﻣﺮﺩﻩ‌ﺍﻧﺪ. ﺍﻣﯿﺮ ﮐﺒﯿﺮ ﮔﻔﺖ: ﻣﺴﺌﻮﻝ ﻧﺎﺩانی اﺸﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﻣﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ.ﺍﮔﺮ ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﮐﺎﻓﯽ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺳﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ جاهلان و آخوندها ﺑﺴﺎﻃ خرافه و مردم فریبی اﺸﺎﻥ ﺭﺍ ﺟﻤﻊ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧﺪ .این تنها روزی نبود که امیرکبیر گریست؛ ایشان هزار و صد و هشتاد و هشت روز نخست وزیری خود را، هر شب از جهل و خرافات مردم ایران گریست...امیرکبیر برای انجام تمام اصلاحات خود که در کتاب "امیرکبیر" فریدون آدمیت، که به قول آقای خسرو معتضد بهترین کتاب در باره امیرکبیر است،  گریسته است.آری امیرکبیر و "میجی" امپراتور ژاپن، برنامه اصلاحات خود را همزمان آغاز کردند.برنامه اصلاحات امیرکبیر بسیار مفصل تر از میجی بود.مردم ژاپن با میجی همراهی کردند، مطالعه کردند، کار کردند، منافع مردم را برمنافع خود برتری دادند، تا امروز ژاپن سومین کشور دنیا از نظر اقتصادی و بهترین کشور دنیا در تمام پارامترهای زندگی باشد. سالانه ۳۰میلیون نفر از مردم ژاپن به آرامگاه میجی در توکیو می‌روند و از اصلاحات او سپاسگزاری می‌کنند.ولی مردم ایران حتی نمی‌دانند که آرامگاه امیرکبیر روبروی صحن  حسین در کربلاست!در ﺳﺎﻝ ٩٥  بیش از ۳۰ میلیون نفر از مردم خرد باخته و فریب خورده ایران از کربلا بازدید کرده‌اند ولی اصلا سری به آرامگاه امیرکبیر که درست در حجره جنوب شرقی روبروی صحن حسین است نزده‌اند!آخوندهای ساخت انگلیس ا از دیرباز فقط مأموری نابود فرهنگ و تمدن و پیشینه و خاموشی ناسیونالیسم ایران  هستند

--------------------

⭕️ شعری سوزناک از دکتر دانشی جراح مغز و اعصاب که همسرش سرکار خانم نرگس خوبانی و فرزندانش سیدایلیا و سیدطاها را در سانحه سقوط هواپیمای تهران یاسوج از دست داد
 در وصف همسر و فرزندانش :

دنــــــا اولاد خویشتن را به قربانگاه فرا خوانده
عجب مهمانی شومی!
 دنا ! دانی که را امروز به قربانگه فرا خواندی؟
دنا میراث این استان درون آن طیاره مستقر باشند ؛ می دانی؟
دنا دهها مهندس ، دکتر و عالم
در این پرواز می باشند، حالیت هست؟
دنا *بابا* به دست *ایلیا* بسپرده *طاها* را
پسر را پیش بابا قصد داری ، خرد کنی آیا؟
دنا طاها!
دنا طاها به امیدی که اندر زادگاهش جشن میلادش بگیرد گوییا راهی شده یاسوج نمیرانیش؟
نگاهی کن به آن چشمان معصوم ،
وانگهی گر طاقتش داشتی،
نشد شرمت بمیرانش!!
دنا مـادر!
دنا مادر کنار هر دو فرزندش نشسته آبرو دارد!
دنا *نرگس*!
دنا *نرگس* اگر چـــه فصل،فصل نرگس است؛
لیکن، که یک نرگس در آن بالاست و او هم مادر طاهاست ؛ نسوزانش
دنا بهر خدا سر خم نما تا این مسافر بگذر برتو
نماد سربلندی! جان تو یک بار
فقط یکبار سرت را لحظه ای پایین بگیر
بگذار این مهمانها سالم به مهمانی باباشان بیایند
جان تو یکبار ، یک لحظه .....
دنا بابای این دو نزد این مردم شرف دارد،
حیا دارد،
به مانند من و آن دیگری
راحت نمی گرید
تو می خواهی که اشک از دیده ی ایشان برون آری؟  
هزاران دیده ی اشکی به دستش
اشک شوق ریخته!
هزاران درد بی درمان
ز جان مردم استان برون کرده!
تو گر قدرش نمی دانی ، ز مردم پرس و جو فرما
زمحرومان ، زمحتاجان
زبیماران دم عیدی که پارسال ریخت تعطیلات خود را در پی آنها
ز هر کس دوست می داری بپرس
هادی ، چه جانهایی دوباره در مسیر زندگانی باز گردانده.؟
دنا رحمت چه شد قولت کجا رفت؟
دنا از چه به چشمان عزیزانم تو خون آورده ای امروز؟
دنا امشب عزیزانم همه مهمان تو هستند
خجالت بایدت ای کوه مغرور
و پر از فتنه
خجالت بایدت زیرا
که امشب کودکم طاها
 به روی بالشی از برف به روی سینه ی مادر درون دره ات خفته
خجالت بایدت زیرا
سر مهمانهایت جملگی بشکسته خونین است
دل بابای طاها و هزاران مرد ساداتی
زتو چرکین چرکین است
 دنا امشب چونان شبهای دیگر می رود اما
بدان ایلی بزرگ مانند سادات تا قیامت از تو رنجیده است
بدان طـاهای این ایل
کودک معصوم
تو را هرگز
نبخشیده است

  • برباد رفته

قیمت یک روز زندگی چندهست

راستی هیچ وقت از خودت پرسیدی قیمت یک روز زندگی چندهست؟!؟!

تمام روز را کار میکنیم و آخرش هم از زمین و زمان شاکی هستیم که از زندگی چیزی ندیدیم!!

آیا تا بحال از خودتان پرسیده اید:

قیمت یک روز بارانی☔️ چند است؟

یک بعد از ظهر دلنشین آفتابی را چند میخرید؟؟

آیا حاضرید برای بو کردن یک بنفشه وحشی در یک صبح بهاری یک اسکناس درشت بدهید؟؟!؟؟

هیچ وقت شده بگویی دستت درد نکند!؟!

شده از خودت بپرسی چرا تمام وجودشان را روی ما گریه میکنند!؟!

آنقدر که دیگر چیزی برایشان باقی نمی ماند و محو می شوند!!!

ابرها☁️ را می گویم!!

هیچوقت از ابرها تشکر کرده ای؟!

چرا فیش پول باران ماهانه برای ما نمی آید؟!

چرا آبونمان اکسیژن را پرداخت نمی کنیم؟!

تو که قیمت همه چیز را با پول میسنجی، تا حالا شده از خدا بپرسی قیمت یک دست سالم چند است؟!

یک چشم بی عیب چقدر می ارزد؟!

چقدر بابت اشرف مخلوقات بودن باید بپردازیم؟

قیمت سلامتی چند است؟

این ها همه لطف است!!

همه نعمت است!!

اما ما آنها را به حساب حق و حقوق خود میگذاریم!

اگر روزی فهمیدی قیمت یک لیتر باران چقدر است؟!

و یا چقدر باید بابت مکالمه با خدا بپردازیم!!!!

ویا چقدر بدهیم تا نفس مان را با طراوت عطر طبیعت زیبایش تازه کنیم!

آنوقت می فهمی که چرا توی این دنیا زندگی می کنی.

شاد باشید و دیگران را شاد کنید!

  • برباد رفته

یک داستان کوتاه

بچه که بودم
فکر میکردم پزشک خوب کسی است
 که آمپول تجویز نکند!
بزرگتر که شدم فکرکردم پزشک خوب
 پزشکی ست که جاهایی را که درد میکند هی فشار ندهد و نگوید: اینجات درد میکنه؟!

الان اما...
فکرمیکنم پزشک خوب کسی است
که وقتی با شکستگیه دل و سندروم غصه بهش مراجعه میکنی با آپسلانگ دهانت را باز کند تا چک کند آخرین بار که مزه خوشبختی را چشیدی کی بوده!؟
دستانت را نگاه کند تا مطمئن شود
 عشق را لمس کرده ای..
برایت یک دل گرافی بنویسد تا ببیند
 حال دلت خوب خوب است یانه؟!
بهت پیشنهاد یک درد و دلومتری بدهد
تا ببیند الکتروزندگیوگرافی ات نرمال است؟
و در آخر یک نسخه پر از شادیوفن و مولتی امید و آنتی غصه برایت بنویسد!
و اما این پزشک خوب
میتواند هر کسی باشد...
یک رفیق خوب، یک خواهر،
یک برادر ،یک مادر و پدر خوب...

  • برباد رفته

از زبان یک زن

قبل از زن بودنم دختر عزیز بابا بودم که بسیار دوستم داشت و
طاقت هیچ گونه غمی را بر چهره من نداشت
 قبل از زن بودنم نفس مادری بودم که خود او محبت کردن و مادر بودن را با خریدن اولین عروسک به من آموخت...
و امروز در من زنی است که
مادر فرزندانت گشته که همچون چشمه خروشان محبتم را بر آنها افزون می کنم ...  
در من زنی ست خیاط که یاد گرفته چگونه هنرمندانه بدوزد شبهای دلتنگی بی تو بودن را
و تمامی حرفهای تلخی که باعث اندوه قلبم می شود و چه غریبانه اشکش بر گونه اش می ریزد...
در من زنی ست آشپز !!
که یاد گرفته است با کاستی و نداری تو چگونه بتواند غذایی فراهم کند تا فرزندانم ندانند و نفهمند امروز پدرشان چیزی به خانه نیاورده...
در من زنی ست بافنده بهترین خیالها ی" زندگی با تو بودن را"که هر روز و شب دانه دانه و رج به رج می بافد به امید  آرزوی بهتر...
 در من زنی ست که هر روز و شب  واژه عشق را در ذهنش مرور می کند
در میان تمام دوست داشتنش
و هر نفسش ...
اما...
تو هرگز نخواستی و حتی سعی هم نکردی هیچ کدام از این زن بودنها رو ببینی
یا حداقل یک بار دوستش بداری !!

  • برباد رفته

کمی درباره بر اشکنه

در اواخر دوره ای که پرتغالی ها و شاید هم انگلیسی ها

مناطق جنوبی ایران را اشغال کرده بودند

و بعد از توافقات انجام شده جهت خروج این نیروها  از ایران

و درزمان جمع کردن ارودگاه نیروهای نظامی

در روز آخر

آشپز اردوگاه برای آخرین مرتبه  غذائی نیروها

همه آن چیزی که در انبار داشت را برداشت و ذائی اماده کرد

درزمان سرو غذا ، فرمانده اردوگاه از آشپزخانه پرسید:

این غذا چیست؟

آشپز توضیحاتی داد

فرمانده گفت: آش که نه

و بدین ترتیب اشکنه غذای محبوب فقرا که ترکیبی از پیاز و روغن و آب است متولد شد

البته این یک روایت از نحوه ی بوجود آمدن اشکنه است اما روایات دیگری هم هست از جمله روایت زیر:

اِشْکِنه یکی از غذاهای ایرانی از نوع خوراک است که به صورت معمول با نان میل می‌شود. این غذا تاریخچه‌ای طولانی دارد

و ابتدا درنواحی خراسان طبخ شده‌است. هم اکنون نیز در میان مردم مشهد و دیگر شهرهای خراسان طرفدار زیادی دارد.

اشکنه سوپ یا روغن‌آبی است از آرد، سبزی و پیازداغ.

این خوراک دارای گونه‌های مختلف است و در میان افراد گوناگون به روش‌های مختلف پخته می‌شده است.

  1. إشکنه اوجز
  2. إشکنه اودوغ
  3. إشکنه پیاز
  4. اشکنه سیب زمینی پیاز

در تمام انواع اشکنه‌ها ابتدا پیاز خورد شده در روغن سرخ می‌شود و سپس دیگر مواد به آن افزوده می‌شود.

برای تهیهٔ اشکنه پیاز ابتدا پیازهای خلال شده را سرخ کرده تا طلایی شود. سپس مقداری شنبلیله خشک شده را به پیازها

می‌افزاییم و تفت می‌دهیم. مقداری زردچوبه و نمک به آن اضافه نموده و بس از افزودن آب به آن در قابلمه را می‌بندیم تا

پخته شود. این غذا معمولاًبصورت تلیت کردن نان در آن سرو می‌شود.

اشکنهٔ پیاز سیب‌زمینی از رایج‌ترین انواع اشکنه است. پس از طلایی شدن پیازها به تعداد هر نفر دو عدد سیب زمینی خورد

شده را اضافه می‌کنیم و بعد ادویه و زردچوبه و سپس آب را به آن اضافه می‌کنیم در قابله را می‌بندیم تا با حرارت کم نیم

ساعت جوش بخورد. اشکنه بطورکلی نیاز به گوشت مرغ یا هیچ نوع گوشتی ندارد و در واقع این یک غذای گیاهی است و از

کهن‌ترین غذاهای رایج در ایران است

  • برباد رفته

حواسمان باشد...........

حواسمان به چروک هایِ دور چشم

مادرانمان

و لرزش دست های

پدرانمان

باشد

حواسمان به ترشدن های گاه و بیگـاهِ چشم هایِ کم سو و دلتنگیِ شان باشد

حواسمان باشد آن ها خیلی زود پیــر می شوند

و خیلی زودتر از آنـچه فکـرش را می کنیـم

از کنارمان می رونـد....

حواسمان باشد به دلگیـریِ غروب هایِ تنهاییِ شان...

حواسمـان باشد که آن ها تمامِ عمـر حواسشان به مـا،

به آرام قد کشیدنمان،

نیاز ها و ناز هایمان بوده است....

آن ها یک روز آنقدر پیـر میشوند

که حتی اسم هایمان را هم فراموش می کنند....

حواسمان به گرانترین و بی همتا ترین عشق هایِ زندگیمان

به "بابا"

به "مامان" ها

خیلی باشـد

خیلی

لطفـا..

  • برباد رفته

داستان کوتاه:برای خندیدن

استادی با شاگردش از باغى میگذشت ..

چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.

شاگرد گفت :

گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند .

بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعدکفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ..!

استاد گفت:

چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛

بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین!

مقدارى پول درون آن قرار بده ..

شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.

کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش میشود

و بعد از وارسى ، پولها را دیمی بیند.

با گریه فریاد زد :

خدایا شکرت ! 

خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ..

میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم

و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت ..

استاد به شاگردش گفت:

همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی ..

  • برباد رفته

یک داستان زیبا درباره زندگی-ارزش خواندن رادارد

«ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش. منو تازه دو سه سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...»خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده بود و پس از افطار، معصومه سلطان، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را - که شب های روضه، توی مجلس بسیار تماشایی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که نی قلیان را زیر لب داشت، این گونه ادامه می‌داد : .....«... تو همین کوچه سیدولی - که اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من خودم با بیم رفتیم تموشا، قربونش برم ! - رو یه سنگ مرمر یه زری، ده پونزده خط عربی نوشته بودن. اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش. آخه اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود، قرآنو بهتر از بی بیم می‌خوندم. اما خط اون لوح رو نتونستم بخونم. آخه ننه زیر و زبر که نداش که ... آره اینو می‌گفتم. تو همون کوچه، یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا می‌کرد، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...»خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان خیلی راضی است، و پس از اینکه نفس خود را تازه کرد، گفت :«... اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود، بهش بتول می‌گفتن. راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود. من خوب یادمه روزای عید فطر که می‌شد، با ییشای صناری که از این ور و اون ور جمع می‌کرد، متقالی، چیتی، چیزی تهیه می‌کرد و میومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می‌شد، پیرهن مراد بخیه می‌زد. ولی هیچ فایده نداشت. بی چاره بختش کور کور بود. خودش می‌گفت : «نمی دونم، خدا عالمه ! شاید برام جادو جنبلی، چیزی کرده باشن. من کاری از دستم بر نمیآدش. خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه یتیمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود به یه سوپر شوور کنه !»» یک پک دیگری به قلیان و بعد :«« عاقبت یه دوره گردی، که همیشه سر کوچه ما الک و تله موش می‌فروخت، پیدا شد و گرفتش. مام خوش حال شدیم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته. بعد از اون سال دمپختکی شب عید - که مردم، تازه کم کم داشتن سر حال میومدن - یه روز یه شیرینی پزی که از قدیم ندیما با شوور بتول - راستی یادم رفت اسمشو بگم - با مشهددی حسن رفیق بود سر کوچه می‌بیندش و میگه :« رفیق ! شب عیدی، اگه بتونی پولی مولی راه بندازی، من بلدم، ... دو سه جور نون شیرینی و باقلایی و نون برنجی می‌پزیم، ... خدا بزرگه، شاید کار و بارمون بگیره »مشهدی حسنم حاضر میشه و شیرینی پزی رو علم کنن. اما نمی دونن جا و دکون کجا گیر بیارن ! مشهدی حسنه به فکر می‌افته برن تو همون کارمسراهه و یه گوشه ش پاتیل و بساطشونو رو به راه کنن. با هم میرن پیش یارو پیرمرده و بهش قضیه رو حالی می‌کنن و قرار می‌ذارن ماهی دو قرون کرایه بهش بدن. اما پیرمرده میگه : «من اصلن پول نمی خام. بیآین کارتونو بکنین، خدا برا مام بزرگه !»خاله، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هایش کر شده و ما مجبوریم برای این که درست حرفهایش را بفهمیم و محتاج دوباره پرسیدن نشویم، بی صدا گوش کنیم. او به قدری گیرا و با حالت صحبت می‌کند که حتی بچه ها هم که تا نیم ساعت پیش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می‌کردند، اکنون ساکت شده، همه گوش نشسته بودند.در این میان تنها گاه گاه صدای غرغر قلیان خاله بود که بلند می‌شد و در همان فاصله کوتاه، باز قیل و قال بچه ها بر سر شب چره در می‌گرفت. خاله پکش را که به قلیان زد، دنبال کرد:«« ... جونم واسه شما بگه، مشهدی حسن و شریکش، رفتن تو کارامسراهه و خواستن یه گوشه رو اجاق بکنن و پاتیلشونو کار بذارن. کلنگ اول و دوم، که نوک کلنگ به یه نظامی گنده گیر می‌کنه ! یواشکی لاشو وا می‌کنن و یک دخمه گل و گشاد ...! اون وقت تازه همه چیزو می‌فهمن. مشهدی حسن زود به رفیقش حالی می‌کنه که باید مواظب باشن. پیرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در کارامسرا رو می‌بندن و میرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می‌دارن ؛ یهسرداب دور و دراز پیدا میشه. پیه سوز شونو می‌گیرن و میرن تو. دور تادور سرداب،با ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که ردیف چیده بودن و در هر کدومم یه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفیقش دیگه تو دلشون قند آب می‌کردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! لیره ها بوده، یکی نعلبکی !خدا علمه این پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قایم کرده بودن. بی بیم می‌گفت ممکنه اینا وقف سید ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود. اما هرچی بود، قسمت دیگری بود ننه جون ...»»خاله چشم های ریزش رو ریزتر کرده بود و در چند دقیقه ای که گمان می‌کنم به آن لیره های درشتی که می‌گفت - لیره های به درشتی یک نعلبکی - فکر می‌کرد. چه قدر خوب بود که او ی: دانه از آن ها را - آری فقط یک دانه از آن ها را - می‌داشت و روز ختنه سوران، لای قنداق نوه پنجمش، که تازه به دنیا آمده بود، می‌گذاشت !چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می‌توانست یک سینه ریز و یآ «ون یکاد» یا یک جفت گوشواره سنگین با آن ها درست کند و برای عروس حاج اصغرش فرستد!...چقدر خوب بود !شاید خیلی فکرهای دیگر هم می‌کرد...«...آره ننه جون!نمی دونین قسمت چیه!اگر چیزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از سر کوه نمی تونه بیاد ببردش.خلاصه ش، مشهدی حسه و رفیقش، هفته عید، شیرینی پزیشونو کردن، پولارم کم کم درآوردن. جوری که یارو پیرمرده نفهمه، سه چار ماهی که از قضایا گذشت، به بونه این که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده، کارامسراهه رو زا پیرمردک خریدن. اونم که از خدا می‌خاس پولشو گرفت و گفت خیرشو ببینین و رفت. کم کم ما می‌دیدیم بتوله سرو وضعش بهتر میشه ؛ گلوبند سنگین می‌بنده ؛ النگوای ردیف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پیرهن های ملیله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خیر...!مث یه شازده خانم اومد و رفت می‌کنه .راسی یادم رفت بگم، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده بود، بتول یه دختر برا مشهدی حسنه زاییده بود و بعدش دیگه اولادشون نشد.»یک پک دیگر به قلیان و بعد :«مشهدی حسن رفیقشو روونه کربلا کرد و از این جا لیره ها و کله برهنه هارو لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می‌کرد و می‌فرستاد براش. اونم اون جا می‌فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته محله رو خریدن. هرچی فقیر مقیر بود، از خویش و قوم و دیگرون، بهش یه خونه ای دادن و همم خیال کردن خدا باهاشون یار بوده و کارشون رو بالا برده. هیشکی هم سر از کارشون در نیآورد.خود مشهدی حسنم با بتول یه سال بار زیارتو بستن رفتن کربلا.من خوب یادمه داشای محل براشون چووشی می‌خوندن و چه قدر اهل محل براشون اسفند و کندردود کردن. نمی دونین ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول معلوم نبود کس و کارش چیه و آخرش کجا سربه نیست میشه، حالا زن حاجی محل ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!...من که خیلی دلم تنگ شده .ی ...یه پامون لب قبره،یه پامون لب بون زندگی. امروز بریم، فردا بریم ؛ اما هنوز که هنوزه این آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شیش گوشه رو بغل بگیرم ...ای خدا! از دستگات که کم نمیشه...ای عزیز زهرا!...»خاله گریه اش گرفته بود. شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گریه کنند یا نه .من حس می‌کردم که همه خیال می‌کنند روضه خوان، بالای منبر، روضه می‌خواند. ولی خاله زود فهمید که بی خود دیگران را متاثر ساخته است. با گوشه چارقد ململش، چشم هایش را پاک کرد و یک پک محکم دیگر به قلیان زد و ادامه داد :«...زن حاجی، یعنی بتول، بعد از اون دختر اولیش،...که حالا به چهارده سالگی رسیده بود و شیرین و ملوس شده بود و من خودم تو حموم دیده بودمش و آرزو می‌کردم یه پسر جوون دیگه داشتم و تنگ بغلش می‌انداختم،...آره بعد از اون بتول انگار فهمیده بود که حاج حسن خیال زن دیگه ای رو داره.آخه خداییشو بخوای مردک بنده خدا نمی خاس با این همه مال و مکنت، اجاقش کور باشهو تخم و ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنیده بود که پیغمبر خودش فرموده که تا چارتا عقدی جایزه و صیغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه این بود که به دس و پا افتاد ف شاید بچش بشه و حاجی زن دیگه ای نگیره .آخه ننه شماها نمی دونین هوو چیه !من که خدا نخاس سرم بیآد. اما راستش آدم چطو دلش میآد شوورش بغل یه پتیاره دیگه بخوابه؟ دیگه هرچی دعانویس بود،دید. هرچی سید ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود، نذر کرد؛ آش زن لابدین پخت ؛ شبای چهارشنبه گوش وایساد ؛ خلاصه هرکاری که می‌دونست و اهل محل می‌دونستن کرد ؛ ...تا آخرش نتیجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و این دفعه یه پسر کاکول زری زایید..باز خاله ساکت شد و یکی دو پک به قلیان زد و در حالی که تنباکوی سر قلیان ته کشیده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛ معصومه سلطان ؛ قلیان را با کراهت تمام، از این که از شنیدن باقی حکایت محروم می‌شود ؛ بیرون برد و ادامه داد :«...آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بیاره .راس راسی می‌تونه یه روزه یه خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره جونم، تازه حسین آقا، پسر حاجی حسین، به دنیا اومده بود که بی چاره بدبخت خودش سل گرفت !نمی دونین،نمی دونین!دیگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.از حکیم باشی های محل گذشت، از خیابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره -موکتوره-چیه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هیچ فایده نکرد.هردفعه فیزیتای، گرون گرون و نسخه های یکی یه تومن بود که می‌پیچیدن. اما کجا؟...وقتی که خدا نخادش،کی می‌تونه آدمو جون بده؟آدمی که بایس بمیره،بایس بمیره دیگه! دست آخر که حاجی همه دارایی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد.هر چی هم از بساط زندگی مونده بود، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور فرستاد.خونه نشیمنشم، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نیس شد!اما یه دوسال بعد، دخترم -توعروسی یکی از هم مکتبیاش-اونو دیده بود که تو دسته این رقاصا نیست که تو عروسیا تیارت درمیارن،...تو اونا دیده بود داره می‌رقصه.»خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقیقه ای در آن میان جز بهت و سکوت و انتظار نبود. عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :«خاله جان آخرش چطور شد؟»خاله جواب داد:«نمی دونم ننه. حالا لابد اونم یا مثه من پیر شده و گوشش نمی شنوه، و یا دیگه نمی دونم چطور شده. من چه می‌دونم؟ شایدم خدا از سر تقصیراتش گذشته باشه.آره ننه جون! اگه مرده، خدا بیامرزدش!و اگه نمرده، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»

*********************************

نویسنده: جلال آل احمد
از کتاب: دید و بازدید

  • برباد رفته

ماهنوز بزرگ نشده ایم

خواستیم ادعای بزرگ شدن کنیم،

به  لب هایمان اجازه ی بوسه به سیگار را دادیم...

بزرگ نشدیم!

گفتیم لابد باید عاشقِ یک جنسِ مخالف شویم برای بیشتر دیده شدن...

دیده نشدیم!

با خودمان گفتیم ازدواج بهترین راهِ بزرگ شدن است،

"او" را واردِ زندگی مان کردیم...

نه میدانستیم چه میخواهیم

نه میدانست چه میخواهد...

قلب فرستادیم و تحویل گرفتیم،

زیرِ یک سقف رفتیم و با بالا رفتنِ اولین صدا فهمیدیم هنوز بزرگ نشدیم...

"گفتند" بچه دار شوید تا زندگی تان آرام بگیرد...

حالا ما،هی کش میدهیم این نسلِ سردرگرم را،

بدون آنکه بدانیم مشکل عمیق تر از این حرفاست

و

"ما هنوز بزرگ نشدیم"...!

  • برباد رفته

دیکته امروز فرزندان ما !

سر سطر بنویس.

پسران کراک وتریاک

دختران شیشه و هرزه.

مادران دق مرگ .

پدران می دوند برای نان.

بنویس

بابا نای نان دادن ندارد، بابا کار ندارد.

بابا سهمیه ای برای استخدام ندارد.

بنویس .

آن بچه سرطان دارد.

هزینه هر آمپولش بیشتر از 1 میلیون تومان است

. خانه آنها پایین شهر است .

اشک چشمهای مادرش مروارید دارد .

بنویس.

تلاش بی ثمر.

صاحب خانه بابا را جواب کرد.

حاج رحیم برای چندمین بار به حج میرود.

بابا پول قبض آب ندارد.

بنویس.

نماز قضا دارد اما سفره ما غذا ندارد.

بنویس.

اهل محل برای ساختن مسجد پول جمع میکنند

اما سقف خانه ما چکه میکند.

بنویس.

پسر همسایه ما از گرسنگی مرد اما در مجلس ختمش گوسفند سر بریدند.

بنویس.

دختر همسایه دکتر است

او کمر درد مردان را خوب میکند و مردان به او پول میدهند تا پدرش گدایی نکند.

بنویس.

زندگیمان سخت ، آسان میگذرد.

بنویس...

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود