۳۳ مطلب با موضوع «داستانک» ثبت شده است

درباره فروغ خزاد از زبان کاوه گلستان

ده، دوازده سالم بود که فروغ در خانه ما رفت و آمد داشت …برای من خیلی جالب بود.

فروغ، خانم جوانی بود که یک ماشین آلفارومئوی ژیگولی آبی آسمانی داشت و سقفش را بر میداشت …

این برای من تصویر یک انسان آزاد و رها بود…

هر وقت فرصت می‌کرد، من را سوار ماشین می‌کرد و می‌برد شمیران می‌گرداند …

آن لحظاتی که در ماشین‌اش بودم برایم تا اندازه‌ای لحظات تعیین کننده‌ای بود.

روی من خیلی اثر می‌گذاشت …

نمی‌دانم چرا ولی احساس آزادی می‌کردم …

امواجی که از او می‌آمد،

امواج یک آدم آزاده بود…

رابطة ‌پدرم با فروغ یک رابطة باز بود.

چیزی نبود که در خانواده ما به عنوان یک رابطه مجهول و بد به آن نگاه شود.

این دنیای بیرون بود که رابطه را کثیف کرد.

این آدم های حقیر بیرون بودند که به خاطر حقارت فکری خودشان نمی‌توانستند این اتفاق را درک بکنند …

عشق یکی از ساده‌ترین چیزهایی است که برای بشر اتفاق می‌افتد …

آدم هایی بیرون بودند که با تفسیرهای مریضی که از این رابطه ارائه می‌دادند، زندگی را برای همه خراب کردند …

یعنی ما این جا می‌توانیم به یک رابطه سازنده عاطفی بین دو تا آدم در مسیر تاریخ اشاره کنیم …

رابطه‌ای که به هیچ کس نه صدمه‌ای می‌خورد و نه به کسی مربوط بود…

موقعی که فروغ مرد همه چیز عوض شد …

پدرم به یک حالت عجیبی گرفتار شده بود و فضای خیلی سنگینی در خانه ما حکم فرما بود …

برای من و مادرم خیلی سخت بود که بتوانیم فشار غم پدر را تحمل کنیم …

او آدمی شده بود که نمی‌شد باهاش حرف زد،

نمی‌شد باهاش ارتباط برقرار کرد …

توی خانه حضور داشت ولی انگار در این دنیا نبود …

من یادم می‌آید از پنجره اتاقم بیرون را نگاه می‌کردم …

پایین حیاط درخت های کاجی بود که پدرم کاشته بود …

هر دفعه که بیرون را نگاه می‌کردم

پدرم را می‌دیدم که مثل آدم های در خواب، لای این کاج ها ایستاده بود و داشت آن ها را بو می‌کرد …

امواج غم دور و برش خیلی شدید بود …
اگر عشق چیزیه که با مرگ،‌ روی آدم چنین اثری می‌گذاره، پس اصلاً عشق به چه درد می‌خوره؟…

اشکال طبیعتاً از فروغ نبود؛

اشکال از پدرم بود که خودش را تا این حد به او وابسته کرده بود …

جوری که با قطع این وابستگی، پدرم هم زندگی‌اش قطع شد …

با این که پدرم بعد از مرگ فروغ، تولیدات بسیار با ارزشی داشت،

اما من دیگر به عنوان یک «انسان زنده» به او فکر نکردم …

تا آن جا که به من مربوطه،

پدرم هم با مرگ فروغ مرد

  • برباد رفته

رویائی درباره بچه که بودم

بچه که بودم ؛
آنقدر از خدا می ترسیدم ،
که بعد از هربار شیطنت ، کابوس می دیدم ...
می ترسیدم به آسمان نگاه کنم ...
من حتی ناراحت می شدم که می گفتند خدا همه جا هست !
با خودم می گفتم :
"یک نفر چطور می تواند تمام جاهای دنیا کشیک بدهد و تا کسی کارهایِ بدی کرد ، او را بردارد ببرد جهنم؟! "
من حتی وقتی می گفتند ؛ خداپشت و پناهت ، در دلم می گفتم کاش اینطور نباشد ...
می دانید؟!
چون خدایی که در ذهنم ساخته بودند ، مهربان نبود ،
فقط خدایِ آدمهایِ خوب بود و برای منی که کودک بودم و شیطنت هایم را هم گناه می دیدم ، خدایِ ترسناکی بود ...
اما من ، کودکم را از خدا نخواهم ترساند ...
به او می گویم "خدا بخشنده است" ...
اگر خطایی کرد می گویم ؛ خدا بخشیده اما من نمی بخشم ،
تا بداند خدا از پدر و مادرش هم مهربان تر است ...
من به کودکم خواهم گفت خدا ، خدایِ آدم های بد هم هست ، تا با کوچکترین گناهی ، از خوب بودنش نا امید نشود ...
می گویم خدا همه جا هست تا کمکش کند ، تا اگر در مشکلی گرفتار شد ، نجاتش دهد ...
من خشم و بی کفایتیِ خودم را گردنِ خدا نخواهم انداخت ...
من برایش از جهنم نخواهم گفت ...
اجازه می دهم بدونِ ترس از تنبیه و عقوبت ، خوب باشد ،
و می دانم که این خوب بودن ارزش دارد ...
من نمی گذارم خدایِ کودکم خدایِ ترسناکی باشد ...
کاش همه این را می فهمیدیم ...
باورکنید خدا مهربان تر از تصوراتِ ماست !
اگر باور نکرده اید ؛
لطفاً در مقابلِ کودکان سکوت کنید ...
خدا
ترسناک
نیست !!

  • برباد رفته

داستانی در باره خانه سالمندان

رفته بودم خانه سالمندان

مادری را در آنجا دیدم، رو به او کردم و به او گفتم :

مادر چرا آوردنت اینجا...؟

گفت:من خودم اومدم مادر...

گفتم؛آخر مگر میشود؟یک  مادر با پای خودش بیاد جایی که روزی هزار بار از خدا عزرائیل را طلب کند...؟

گفت؛هر چیزی یک تاریخ انقضایی دارد مادر...شاید من هم تاریخم گذشته بود...

گفتم؛چند وقت یک بار به شما سر میزنند...؟

گفت؛الان هفت سالی میشود که از آنها خبری ندارم...یک شماره دارم،که هفت سالی میشود که خاموش هست...

بغضش ترکید...پیشانیش را بوسیدم و امدم بیرون...

یادم می آمد که خواهر برادرها وقتی دعوایشان میشد،

میرفتند دامنِ مادرشان را سمتِ خودشان میکشیدند و داد میزدند:

"مامانِ منه...مامانِ خودمه..."

و حالا،مادرشان را به هم تعارف میکردند و هیچ کدام حاضر نبودند تحویل بگیرند... 

پیرزنی به من گفت؛

پیر شی جوون ولی نوبتی نشی

سوال کردم:حاج خانم نوبتی دیگه چیه ؟

گفت:فردا که از کار افتاده شدی و قدرت انجام کارهای عادی روزانت را نداشتی

بین بچه هایت به خاطر نگهداریت دعوا نشود که امروز نوبت من نیست. من نگهش نمی دارم، نوبت توست.

از خداوند درخواست دارم که به تمامی ما انسانها عمر با عزت عطا کند

و هیچ کدام از ما هیچ وقت نوبتی و محتاج نشویم!

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود