روزگاری در زدن هم اصولی داشت ،
کوبه زنانه داشتیم و مردانه...
و وقتی در زده میشد
صاحب خانه میدانست آنکه پشت در است زن است یا مرد و بر آن مبنا به استقبال او میرفت،
زندگی ها در عین سادگی در و پیکر و اصول داشت...
مردها کفشهای پاشنه تخم مرغی میپوشیدند
تا از صدای آن از فاصله دور در کوچه پس کوچه های تو در تو ، خانمها بفهمند نامحرمی در حال عبور است..
منزلها بیرونی و اندرونی داشت
و از ورود مهمان تا خروجش طوری منزل ساخته شده بود که متعلقات به تکلف نیفتند...
آن روزگاران امنیت ناموسی چندین برابر این زمان بود،
نه سیستم امنیتی در منازل بود
و نه شبکه های مجازی برای پاییدن همدیگر...
اطمینان
و شرافت
و وفاداری
و نگه داشتن زندگی با چنگ و دندان
و آبروداری زوجین،
اصل زندگی بود...
من هرگز بخاطر ندارم کسی مهریه ای اجرا بگذارد
و دادسراها این همه پرونده طلاق و درخواست طلاق
و فرزندان طلاق...
نه ال سی دی بود نه اسپیلت و لباسشویی،
صابون مراغه ای بود و دستان یخ زده مادر در زمستان که با گریسیلین ترکهایش را مداوا میکرد...
و پدری که سر شب دم غروب خونه بود و خیز برمیداشت زیر کرسی
و مادر کاسه اناردون کرده روی کرسی میگذاشت
و نصف بدنمان زیرکرسی و سر و کله کز کرده در بیرون آن،با لباسهای ضخیم....
پاییزی وزمستانی پراز باران داشتیم
یادش بخیر همه چکمه داشتیم و تا لبه چکمه برف می آمد،هم زمین برکت داشت هم آسمان...
سفره مان برنج بخود کم میدید،اما صفا و سادگی داشت...
و نج ریالی پدر در صبحگاه مدرسه میشد نصف نان بربری با پنیر...
آن روزها پشت این دربهای کوبه دار با هم حرف میزدند خیلی گرم و صمیمی...
تابستان ها چقدر روی تخت های چوبی ستاره شمردیم و لذت آسمان بی غبار را بردیم...
چه حرمتی داشت پدر و مادر...
و پولها و مالها چه برکتی...
چقدر دور هم حرف برای گفتن داشتیم،
و چقدر از خدا میترسیدیم...
کله صبح قمری ها(یاکریم ها) میخواندند ،
با دوچرخه درخونه ها نون تازه و عدسی و شیر می آوردند محال بود کسی یازده صبح بیدار شود...
زود میخوابیدند و سحر بیدار میشدند و بهترین رزقها را دریافت میکردند،
زمستون برف وشیره میخوردیم و خیلی چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و بهترین غذا را جمعه ها میخوردیم،
آنروزها مردم چقدر به یکدیگر رحم میکردند و مهربان بودند و گره گشا و اعصابها حرام ترافیک و ... نمیشد...
نفهمیدم چی شد
ولی برف و کرسی و ستاره ها و کاسه بی تکلف انار و درب کوبه دار و دورهمی ها
همه یکباره جمع شد...
حالا ما مانده ایم و دنیای بی خیر و برکت
و دربهای ضدسرقت
و آدمهایی که سخت فخر میفروشند
و متکبرند
گویی هرگز نمیمیرند
و چنان دنیا دارند که گویی برای آن آفریده شده اند...
چقدر نعمتها از کف رفت و ما خواب خوابیم.
یادش بخیر آن روزها