رستم،
پهلوان نامدار ایرانی،
در یک باغ خوش آب و هوا توقف کرد تا هم خستگی نبرد سنگینش با افراسیاب را از تن به در کند.
هم اسب با وفایش رخش، نفسی تازه کند.
پس از خوردن نهار، پلک هایش سنگین شد و کنار آتش خوابش برد.
رخش هم بدون این که افسارش به جایی بسته باشد، تنها ماند.
افراسیاب با خودش فکر کرد که موفقیت رستم تنها به خاطر قدرت خودش نیست
بلکه اسب او در این پیروزی خیلی نقش داشته.
پس سربازانش را برای دزدیدن رخش فرستاد.
آن ها که از قدرت رخش خبر داشتند برای به دام انداختنش یک طناب بسیار بلند و محکم آورده بودند.
وقتی رخش حسابی از رستم دور شد، طناب بلند را به سمتش پرتاب کردند.
رخش که بسیار باهوش و قوی بود توانست خودش را نجات داده و فرار کند.
رستم بیدار شد.
جای خالی رخش را دید.
زین او را در دست گرفت و از روی رد پاهایی که به جا مانده بود توانست او را پیدا کند.
بعد با صدای بلند به رخش گفت:
« می دانی در حالی که زین تو را به دوش داشته ام چه قدر راه آمده ام؟ »
بعد برای دلداری خودش دوباره گفت:
« عیبی ندارد. رسم زمانه این است. گاهی من باید سوار زین بشوم و گاهی زین سوار من. »
از زمانی که فردوسی این داستان را روایت کرد و این بیت را سرود،
رسم شد هر وقت کسی به سختی و مشکل دچار شود به او چنین بگویند:
چنین است رسم سرای درشت
گهی پشت بر زین، گهی زین به پشت
چهارم ریاضی بودیم.
دو سه روز از آغاز سال تحصیلی بیشتر نگذشته بود.
جو مدرسه هم خیلی بگیر ببند بود و آوردن نوار کاست به مدرسه یه چیزی بود تو مایه های قتل شبه عمد!
یه ناظم داشتیم به اسم آقای شریفی که تازه از شهربابک اومده بود.
آدمی بود سختگیر ودر عین حال ساده دل.
یه روز یکی از بچه ها نوار جدید شهرام شب پره رو آورده بود مدرسه که تو راهرو از جیبش افتاد.
بلافاصله آقای شریفی عین عقاب پیداش شد
ولی خوشبختانه تو شلوغی زنگ تفریح نفهمید از جیب کی افتاده.
از سعید، که اتفاقا نوار هم مال اون بود،پرسید:
این مال کیه؟
اونهم گفت:
آقا مال هر کی هست اسمش روش نوشته!
چون نوار دم کلاس ما پیدا شده بود حدس زد مال یکی از ماست.
آقای شریفی گذاشت همه اومدن سر کلاس بعد اومد تو و بلند گفت:
مبصر کلاس؟
من بلند شدم گفتم :
بله آقا.
گفت:
شهرام شب پره کدوم یکیه؟!
گفتم:
آقا امروز نیومده!
گفت:
هر وقت اومد راهش نمیدی تو کلاس، بیارش دفتر!
گفتم:
چشم.
این قضیه تو مدرسه پیچید و شده بود سوژه خنده.
گذشت تا چند روز بعد که آقای شریفی منو احضار کرد دفتر.
با یه لحن شماتت آمیزی گفت:
آقا رضا من از شما انتظار نداشتم به من دروغ بگی!
من گفتم:
چه دروغی گفتیم آقا؟
گفت:
سر قضیه شهرام شب پره.
آه از نهادم بلند شد و تو دلم گفتم یکی منو لو داده.
تته پته کنان پرسیدم:
چی شده مگه آقا؟
گفت:
من از بچه ها پرسیدم گفتند امسال اصلا اینجا ثبت نام نکرده، رفته دبیرستان واعظی!
یه نفس راحتی کشیدم و گفتم:
آقا من روز اول سال دیدمش، فکر کردم هنوز میاد اینجا.
گفت:
همون بهتر که رفت، بچه های مردم رو منحرف میکرد.
نزدیک عید است ...
هنوز حال و هوای عید در خانه ی ما نیست ...
بلند می شوم ، آستین ها را بالا می زنم و به جانِ خانه می افتم ...
تمام کابینت ها ،
کشوها و کمدها را بیرون می ریزم ،
دستمال می کشم ، می شویم ، مرتب می کنم و دوباره می چینم
ولی انگار فایده ندارد ...
دکور را عوض می کنم ،
فرش ها را می شویم ،
وسایل جدید می خرم ...
باز هم فایده ای ندارد ...
هر کار می کنم بوی عید از این خانه نمی آید ...
پنجره را باز می کنم ، اما ...
بیرون هم خبری از عید و حال و هوایش نیست !
همه چیز بی رنگ و تکراری ...
ما را چه شده ؟!
ما که همیشه دلمان به عید و تحویلش خوش بود !!!
ما بزرگ شدیم یا میانِ زمان جا ماندیم؟!
بزرگ شدیم یا مُردیم ؟!
از این شهر و از این آدم هایِ غبارگرفته ؛
بوی هیچ عید و بوی هیچ بهاری نمی آید !!!
خانه ها را رها کنید ...
باید اول خودمان را بتکانیم ...
افرادی که در سختی بزرگ میشوند،
میل دارند که فرزندانشان حتیالمقدور زندگی راحتی داشته باشند .
به این ترتیب ،
تربیتی را که در دوران سختی به آنها کمک کرده بود تا خود را بیابند از کودکانشان دریغ می کنند .
چنین والدینی مرا به یاد آن پرورش دهنده ی پروانه میاندازند
که از دیدن مشقت پروانهها هنگام بیرون آمدن از پیله ناراحت میشد .
بنابراین روزی از روی ترحم ،
شکافی در پیله یک پروانه ایجاد کرد تا راحتتر از آن خارج شود
و آن پروانه هرگز قدرت کافی برای پرواز کردن نیافت .
سنجد: عشق،فرزانگی،زایش
سیب: زیبایی، سلامت
سبزه: تولد دوباره،حیات نو
سمنو: ثروت، وفور
سیر: تندرستی
سرکه: صبر،عقل
سماق: صبر، بردباری
دولت ژاپن یک ایستگاه دورافتاده قطار در شمالی ترین نقطه کشور بنام کامی شیراتاکی را فقط به خاطر اینکه یک دختر دبیرستانی از آن
استفاده می کند باز نگه داشته است.
این ایستگاه قرار بود 3 سال پیش بسته شود اما شرکت راه آهن ژاپن بعد از اینکه متوجه شد یک دختر دبیرستانی هر صبح و عصر از آن برای
رفت و آمد به مدرسه استفاده می کند از تصمیم خود منصرف شد و ایستگاه تا ماه مارس امسال که دختر فارغ التحصیل می شود باز می ماند.
این ایستگاه در بین دو شهر قرار دارد و قطار فقط 8 صبح و 4بعد از ظهر یکبار در آن توقف می کند. زمان توقف قطار بر اساس برنامه رفت و
برگشت دختر تنظیم شده است.
و این چنین است که دولت ژاپن مورد تکریم ملتش می باشد چرا که آموزش، اولویت اول دولت می باشد و مسئولین حاضرند برای حفظ منافع
حتی یک دانش آموز متحمل هزینه های سنگین شوند.
در صفحه فیسبوک یک شهروند ژاپنی چنین نوشته است:
" من حاضرم در راه چنین دولتی جانم را فدا کنم ، چون هیچ کودکی بحال خود رها نمی شود "
گاهی آدم نیاز دارد نفهمد..
نیاز دارد میانِ کوچه های علی چپ لِی لِی بازی کند...
نیاز دارد بستنی قیفی بخرد، و بدون مراعات و ترس از قضاوتها ، لیس بزند...
یا گاهی روی جدول های خیابان راه برود..
آدم نیاز دارد گاهی سر به هوا باشد..
بلند بلند بخندد...
تابغضش گرفت، بزند زیر گریه و با مشتهایش پلکهای خیسش را پاک کند..
درست شبیه کودکی اش...!
آدم است دیگر... آمده تا برای خودش زندگی کند... نه مردم!
من نمیدانم .. کی میخواهیم یاد بگیریم آرمان هایمان را به این و آن تحمیل نکنیم..
هرکس باید خودش باشد..!
دست از سرِ دیگران و زندگیشان برداریم.. آنقدر حواسمان به رفتارهای این و آن بود،
که یادمان رفت خودمان زندگی کنیم...!
مادرم یک خانه دار تمام وقت است . یک عاشق چندشغله .
صبح ها باغبان گل های باغچه است و برایشان مادری می کند .
ظهرها یک سرآشپز تمام عیار می شود با چاشنی که بهترین سرآشپزها آنرا کم دارند
" چاشنی عشق ".
عصرها یک معلم باحوصله است
و عشق کلمه به کلمه از چشمانش هجی میشوند و روی صفحه ی کتاب سر میخورند .
وقت بیماری یک پرستار دلسوز میشود و جرعه به جرعه درد را از تنم می تکاند .
به وقت خستگی های پدرم همدم و هم صحبتش میشود تا آرامش به خانه برگردد .
گاهی اما دلش هوای خودش را میکند
همان روزهایی که عطر چای دارچینش کوچه را روی سرش می گذارد ..