تنهایم ، تنها

می‌پرسی تنهایی؟

تنهایم

تنها

مثلِ هواپیمایی که گیج می‌زند آن بالا

وصل نمی‌شود تماسش با برجِ مراقبت

مثلِ هواپیمایی که آماده‌ی فرود است روی اقیانوس

می‌‌پرسی تنهایی؟

تنهایم

تنها

مثلِ زنی که همه‌ی روز پشتِ فرمان است و شهرهای کوچک را می‌بیند و فکر‌ می‌کند بماند آن‌جا

زندگی کند آن‌جا

بمیرد آن‌جا.

تنهایم

تنها

مثلِ کسی که از خانه بیرون می‌زند بی‌هوا

و سردیِ شهر نفسش را می‌بُرد

مثلِ کسی که بیدار می‌شود از خواب و می‌بیند خانه خالی‌ست

مثلِ قایقی که به ساحل می‌رسد

امّاخبری از صاحبش نیست

مثلِ یخی که مانده گوشه‌ی قایق و آب شده است زیرِ آفتاب

مثلِ قایقی که می‌داند عاقبتش سوختن در آتش است

می‌پرسی تنهایی؟

**************

نویسنده:

ادرین ریچ

  • برباد رفته

داستان کوتاه:برای خندیدن

استادی با شاگردش از باغى میگذشت ..

چشمشان به یک کفش کهنه افتاد.

شاگرد گفت :

گمان میکنم این کفشهای کارگرى است که در این باغ کار میکند .

بیا با پنهان کردن کفشها عکس العمل کارگر را ببینیم و بعدکفشها را پس بدهیم و کمى شاد شویم ..!

استاد گفت:

چرا براى خنده خود او را ناراحت کنیم؛

بیا کارى که میگویم انجام بده و عکس العملش را ببین!

مقدارى پول درون آن قرار بده ..

شاگرد هم پذیرفت و بعد از قرار دادن پول ، مخفى شدند.

کارگر براى تعویض لباس به وسائل خود مراجعه کرد و همینکه پا درون کفش گذاشت متوجه شیئى درون کفش میشود

و بعد از وارسى ، پولها را دیمی بیند.

با گریه فریاد زد :

خدایا شکرت ! 

خدایی که هیچ وقت بندگانت را فراموش نمیکنى ..

میدانى که همسر مریض و فرزندان گرسنه دارم

و در این فکر بودم که امروز با دست خالى و با چه رویی به نزد آنها باز گردم و همینطور اشک میریخت ..

استاد به شاگردش گفت:

همیشه سعى کن براى خوشحالیت ببخشى نه بستانی ..

  • برباد رفته

یک سفره هفت سین نوروزی

بالاخره یه نوروز جدید تو راهه و هرکی تو فکر هفت سین خودشه...

بعضیا هفت سینشون

“سنجد“ و “سیر” و “سماق” و “سرکه” و “سیب” و “سبزه” و “سوسن“ـه

بعضیا هفت سینشون

“سکه“ و “سانتافه“ و  “سفر خارج “ و “سونا“ و “سگ جیبی” و “ساختمون آنچنانی” و “سرمایه ها“شونه.

بعضی ها هفت سینشون

“ساختمون نیمه کاره”

و “سقفایی که چکه میکنه“

و “سکه های پول خرد واسه خرید نون”

و “سبد های خالی”

و “سیاهی دود هیزم”

و “سرمای تنشون”

و “سیلی سرخ صورتشون“ـه

بعضی ها “سیاهن” بعضی ها “سفید“!

بعضیا “سبزن“ و بعضیا “سرخ“!

بعضی ها یه سین پر و پیمون “سلامتی“ دارن و نمیبیننش...

بعضیا در به در “سکه“هاشون رو ،“سَر به نیست “ میکنن تا سین ”سلامتی“ رو “سَر“شون باشه.

بعضیا از سین های دنیا فقط یه “سر پناه” میخوان، بعضیا فقط یه “سرپرست“!

بعضی ها همه عمرشون تو سین ”سجود“ن بعضیا تو سین ”سلوک“

و بعضیا “سگ دو“ میزنن واسه یه لقمه نون!

بعضیا “سرمست” دنیان و بعضی ها “سرسام“ میگیرن از اینهمه “سردرگمی” هاش!

بعضی ها رو میشناسم که هفت “سین” زندگیشون رو با “صاد “میچینن:

صفا و صداقت و صمیمیت و صبر و صلح و صلابت و صواب …

هفت(صاد) شما ماندگار...

  • برباد رفته

عکس نوشت:غرض حاصل شده، بس کن

  • برباد رفته

گاهی فقط لبخند بزن

میدانى چیست؟
یک وقت هایى باید خودت را به بیخیالى بزنى.
بیخیال تمام ادم هایى که دوستت ندارند؛
بیخیال تمام کار هایى که مى خواستى بشود ولى نشد؛
بیخیال تمام رکب هایى که خوردى؛
بیخیال هر کس که امروز وارد زندگیت شد و فردا رفت؛
بیخیال تلاش هاى بى نتیجه ات،
دوست داشتن هاى بى ثمر ات؛

وقتى کسى دوستت ندارد اصرار نکن!
وقتى کسى برایت وقت ندارد خودت را به زور در برنامه هایش جا نده!
وقتى کسى نمى خواهد تو را ببیند پا پیچش نشو!

زندگى همین است!
شاید تو براى همه وقت بگذارى ولى قرار نیست همه دوستت داشته باشند و برایت وقت داشته باشند
شاید بهانه هایشان براى فرار تو را قانع نکند؛
ولى به قول ساموئل بکت:

"گاهى فقط باید لبخند بزنى و رد شوى...بگذار فکر کنند نفهمیدى.

  • برباد رفته

شعر: سگ ها و گرگ ها از مهدی اخوان ثالث

هوا سرد است و برف آهسته بارد

ز ابری ساکت و خاکستری رنگ

زمین را بارش مثقال، مثقال

فرستد پوشش فرسنگ، فرسنگ

سرود کلبه ی بی روزن شب

سرود برف و باران است امشب

ولی از زوزه های باد پیداست

که شب مهمان توفان است امشب

دوان بر پرده های برفها، باد

روان بر بالهای باد، باران

درون کلبه ی بی روزن شب،

شب توفانی سرد زمستان
 


آواز سگها
«زمین سرد است و برف آلوده و تر،

هوا تاریک و توفان خشمناک است؛

کشد - مانند گرگان - باد، زوزه،

ولی ما نیکبختان را چه باک است؟»

«کنار مطبخ ارباب، آنجا،

بر آن خاک اره های نرم خفتن

چه لذت بخش و مطبوع است، و آنگاه

عزیزم گفتم و جانم شنفتن»

«وز آن ته مانده های سفره خوردن»

«و گر آن هم نباشد استخوانی»

«چه عمر راحتی دنیای خوبی

چه ارباب عزیز و مهربانی !»

«ولی شلاق!... این دیگر بلایی ست...»

«بلی، اما تحمل کرد باید

درست است اینکه الحق دردناک است

ولی ارباب آخر رحمش آید

گذارد چون فروکش کرد خشمش

که سر بر کفش و بر پایش گذاریم

شمارد زخمهامان را و ما این-

محبت را غنیمت می شماریم...»

خروشد باد و بارد همچنان برف

ز سقف کلبه ی بی روزن شب

شب توفانی سرد زمستان

زمستان سیاه مرگ مرکب


 
آواز گرگها

«زمین سرد است و برف آلوده و تر

هوا تاریک و توفان خشمگین است

کشد - مانند سگها - باد، زوزه

زمین و آسمان با ما به کین است»

«شب و کولاک رعب انگیز و وحشی

شب و صحرای وحشتناک و سرما

بلای نیستی، سرمای پر سوز

حکومت می کند بر دشت و بر ما»

«نه ما را گوشه ی گرم کنامی

شکاف کوهساری، سر پناهی»

«نه حتی جنگلی کوچک، که بتوان

در آن آسود بی تشویش، گاهی»

«دو دشمن در کمین ماست، دایم

دو دشمن می دهد ما را شکنجه

برون : سرما درون : این آتش جوع

که بر ارکان ما افکنده پنجه»

«و ...اینک ... سومین دشمن ... که ناگاه

برون جست از کمین و حمله ور گشت

...سلاح آتشین ... بی رحم ... بی رحم

نه پای رفتن و نی جای برگشت...»

«بنوش ای برف ! گلگون شو، برافروز

که این خون، خون ما بی خانمانهاست

که این خون، خون گرگان گرسنه ست

که این خون، خون فرزندان صحراست»

«درین سرما، گرسنه، زخم خورده،

دویم آسیمه سر بر برف چون باد

ولیکن عزت آزادگی را

نگهبانیم، آزادیم، آزاد».

  • برباد رفته

یک داستان زیبا درباره زندگی-ارزش خواندن رادارد

«ننه جون شما هیچ کدوم یادتون نمیآدش. منو تازه دو سه سال بود به خونه شوور فرستاده بودن. حاج اصغرمو تازه از شیر گرفته بودم و رقیه رو آبستن بودم ...»خاله این طور شروع کرد. یکی از شب های ماه رمضون بود که او به منزل ما آمده بود و پس از افطار، معصومه سلطان، قلیان کدویی گردویی گردن دراز ما را - که شب های روضه، توی مجلس بسیار تماشایی است - برای او آتش کرده بود ؛ و او در حالی که نی قلیان را زیر لب داشت، این گونه ادامه می‌داد : .....«... تو همین کوچه سیدولی - که اون وقتا لوح قبرش پیدا شده بود و من خودم با بیم رفتیم تموشا، قربونش برم ! - رو یه سنگ مرمر یه زری، ده پونزده خط عربی نوشته بودن. اما من هرچه کردم نتونستم بخونمش. آخه اون وقتا که هنوز چشام کم سو نشده بود، قرآنو بهتر از بی بیم می‌خوندم. اما خط اون لوح رو نتونستم بخونم. آخه ننه زیر و زبر که نداش که ... آره اینو می‌گفتم. تو همون کوچه، یه کارامسرایی بودش خیلی خرابه، مال یه پیرمردکی بود که هی خدا خدا می‌کرد، یه بنده خدایی پیدا بشه و اونو ازش بخره و راحتش کنه ...»خاله پس از آن که یک پک طولانی به قلیان زد و معلوم بود که از نفس دادن قلیان خیلی راضی است، و پس از اینکه نفس خود را تازه کرد، گفت :«... اون وقتا تو محل ما یه دختر ترشیده ای بود، بهش بتول می‌گفتن. راستش ما آخر نفهمیدیم از کجا پیداش شده بود. من خوب یادمه روزای عید فطر که می‌شد، با ییشای صناری که از این ور و اون ور جمع می‌کرد، متقالی، چیتی، چیزی تهیه می‌کرد و میومد تو مسجد « کوچه دردار » و وقتی نماز تموم می‌شد، پیرهن مراد بخیه می‌زد. ولی هیچ فایده نداشت. بی چاره بختش کور کور بود. خودش می‌گفت : «نمی دونم، خدا عالمه ! شاید برام جادو جنبلی، چیزی کرده باشن. من کاری از دستم بر نمیآدش. خدا خودش جزاشونو بده .» خلاصه یتیمچه بدبخت آخرسرا راضی شده بود به یه سوپر شوور کنه !»» یک پک دیگری به قلیان و بعد :«« عاقبت یه دوره گردی، که همیشه سر کوچه ما الک و تله موش می‌فروخت، پیدا شد و گرفتش. مام خوش حال شدیم که اقلا بتوله سر و سامونی گرفته. بعد از اون سال دمپختکی شب عید - که مردم، تازه کم کم داشتن سر حال میومدن - یه روز یه شیرینی پزی که از قدیم ندیما با شوور بتول - راستی یادم رفت اسمشو بگم - با مشهددی حسن رفیق بود سر کوچه می‌بیندش و میگه :« رفیق ! شب عیدی، اگه بتونی پولی مولی راه بندازی، من بلدم، ... دو سه جور نون شیرینی و باقلایی و نون برنجی می‌پزیم، ... خدا بزرگه، شاید کار و بارمون بگیره »مشهدی حسنم حاضر میشه و شیرینی پزی رو علم کنن. اما نمی دونن جا و دکون کجا گیر بیارن ! مشهدی حسنه به فکر می‌افته برن تو همون کارمسراهه و یه گوشه ش پاتیل و بساطشونو رو به راه کنن. با هم میرن پیش یارو پیرمرده و بهش قضیه رو حالی می‌کنن و قرار می‌ذارن ماهی دو قرون کرایه بهش بدن. اما پیرمرده میگه : «من اصلن پول نمی خام. بیآین کارتونو بکنین، خدا برا مام بزرگه !»خاله، نمی دونم از کی تا به حال از هر دو گوش هایش کر شده و ما مجبوریم برای این که درست حرفهایش را بفهمیم و محتاج دوباره پرسیدن نشویم، بی صدا گوش کنیم. او به قدری گیرا و با حالت صحبت می‌کند که حتی بچه ها هم که تا نیم ساعت پیش سر «خاتون پنجره » ها شان با هم دعوا می‌کردند، اکنون ساکت شده، همه گوش نشسته بودند.در این میان تنها گاه گاه صدای غرغر قلیان خاله بود که بلند می‌شد و در همان فاصله کوتاه، باز قیل و قال بچه ها بر سر شب چره در می‌گرفت. خاله پکش را که به قلیان زد، دنبال کرد:«« ... جونم واسه شما بگه، مشهدی حسن و شریکش، رفتن تو کارامسراهه و خواستن یه گوشه رو اجاق بکنن و پاتیلشونو کار بذارن. کلنگ اول و دوم، که نوک کلنگ به یه نظامی گنده گیر می‌کنه ! یواشکی لاشو وا می‌کنن و یک دخمه گل و گشاد ...! اون وقت تازه همه چیزو می‌فهمن. مشهدی حسن زود به رفیقش حالی می‌کنه که باید مواظب باشن. پیرمردک رفته بود مسجد نماز عصرشو بخونه ؛ در کارامسرا رو می‌بندن و میرن سراغ گودالی که کنده بودن ؛ درشو ور می‌دارن ؛ یهسرداب دور و دراز پیدا میشه. پیه سوز شونو می‌گیرن و میرن تو. دور تادور سرداب،با ماسه و آهک طبقه طبقه درس کرده بودن و تو هر طبقه خمره ها بوده که ردیف چیده بودن و در هر کدومم یه مجمعه دمر کرده بودن. مشهدی حسن و رفیقش دیگه تو دلشون قند آب می‌کردن. نمیدونستن چه کار بکنن ! لیره ها بوده، یکی نعلبکی !خدا علمه این پولا مال کی بوده و از زمون کدوم سلطون قایم کرده بودن. بی بیم می‌گفت ممکنه اینا وقف سید ولی باشه که لوحش تازه خواب نما شده بود. اما هرچی بود، قسمت دیگری بود ننه جون ...»»خاله چشم های ریزش رو ریزتر کرده بود و در چند دقیقه ای که گمان می‌کنم به آن لیره های درشتی که می‌گفت - لیره های به درشتی یک نعلبکی - فکر می‌کرد. چه قدر خوب بود که او ی: دانه از آن ها را - آری فقط یک دانه از آن ها را - می‌داشت و روز ختنه سوران، لای قنداق نوه پنجمش، که تازه به دنیا آمده بود، می‌گذاشت !چه قدر خوب بود که دوسه تا از آن «کله برهنه» ها هم بود و او می‌توانست یک سینه ریز و یآ «ون یکاد» یا یک جفت گوشواره سنگین با آن ها درست کند و برای عروس حاج اصغرش فرستد!...چقدر خوب بود !شاید خیلی فکرهای دیگر هم می‌کرد...«...آره ننه جون!نمی دونین قسمت چیه!اگر چیزی قسمت آدم باشه، سی مرغم از سر کوه نمی تونه بیاد ببردش.خلاصه ش، مشهدی حسه و رفیقش، هفته عید، شیرینی پزیشونو کردن، پولارم کم کم درآوردن. جوری که یارو پیرمرده نفهمه، سه چار ماهی که از قضایا گذشت، به بونه این که کارشون بالا گرفته و دخلشون خوب بوده، کارامسراهه رو زا پیرمردک خریدن. اونم که از خدا می‌خاس پولشو گرفت و گفت خیرشو ببینین و رفت. کم کم ما می‌دیدیم بتوله سرو وضعش بهتر میشه ؛ گلوبند سنگین می‌بنده ؛ النگوای ردیف به هردو دست؛ انگلشتر الماس ؛ پیرهن های ملیله دوزی و اطلس ؛ چارقت ؛خاص ململ؛ و خیر...!مث یه شازده خانم اومد و رفت می‌کنه .راسی یادم رفت بگم، همون اولام که کار و بارشون تازه خوب شده بود، بتول یه دختر برا مشهدی حسنه زاییده بود و بعدش دیگه اولادشون نشد.»یک پک دیگر به قلیان و بعد :«مشهدی حسن رفیقشو روونه کربلا کرد و از این جا لیره ها و کله برهنه هارو لای پالون قاطرا و توی دوشک کجاوه ها می‌کرد و می‌فرستاد براش. اونم اون جا می‌فروخت و پولاشو برمی گردوند. خلاصه کارشون بالا گرفت. از سر تا ته محله رو خریدن. هرچی فقیر مقیر بود، از خویش و قوم و دیگرون، بهش یه خونه ای دادن و همم خیال کردن خدا باهاشون یار بوده و کارشون رو بالا برده. هیشکی هم سر از کارشون در نیآورد.خود مشهدی حسنم با بتول یه سال بار زیارتو بستن رفتن کربلا.من خوب یادمه داشای محل براشون چووشی می‌خوندن و چه قدر اهل محل براشون اسفند و کندردود کردن. نمی دونین ننه ! از اون جام رفتن مکه و بتول که اول معلوم نبود کس و کارش چیه و آخرش کجا سربه نیست میشه، حالا زن حاجی محل ما شده بود ! خدا قسمت بنده هاش بکنه الهی!...من که خیلی دلم تنگ شده .ی ...یه پامون لب قبره،یه پامون لب بون زندگی. امروز بریم، فردا بریم ؛ اما هنوز که هنوزه این آرزو تو دلم مونده که اقلا منم اون قبر شیش گوشه رو بغل بگیرم ...ای خدا! از دستگات که کم نمیشه...ای عزیز زهرا!...»خاله گریه اش گرفته بود. شنوندگان همه دهانشان باز مانده بود. نمی دانستند گریه کنند یا نه .من حس می‌کردم که همه خیال می‌کنند روضه خوان، بالای منبر، روضه می‌خواند. ولی خاله زود فهمید که بی خود دیگران را متاثر ساخته است. با گوشه چارقد ململش، چشم هایش را پاک کرد و یک پک محکم دیگر به قلیان زد و ادامه داد :«...زن حاجی، یعنی بتول، بعد از اون دختر اولیش،...که حالا به چهارده سالگی رسیده بود و شیرین و ملوس شده بود و من خودم تو حموم دیده بودمش و آرزو می‌کردم یه پسر جوون دیگه داشتم و تنگ بغلش می‌انداختم،...آره بعد از اون بتول انگار فهمیده بود که حاج حسن خیال زن دیگه ای رو داره.آخه خداییشو بخوای مردک بنده خدا نمی خاس با این همه مال و مکنت، اجاقش کور باشهو تخم و ترکش قطع بشه .خود بتول هم حتمن از آقا شنیده بود که پیغمبر خودش فرموده که تا چارتا عقدی جایزه و صیغه ام که خدا عالمه هر چی دلش خواست.واسه این بود که به دس و پا افتاد ف شاید بچش بشه و حاجی زن دیگه ای نگیره .آخه ننه شماها نمی دونین هوو چیه !من که خدا نخاس سرم بیآد. اما راستش آدم چطو دلش میآد شوورش بغل یه پتیاره دیگه بخوابه؟ دیگه هرچی دعانویس بود،دید. هرچی سید ولی ؛ که لوحش تازه خواب نما شده بود، نذر کرد؛ آش زن لابدین پخت ؛ شبای چهارشنبه گوش وایساد ؛ خلاصه هرکاری که می‌دونست و اهل محل می‌دونستن کرد ؛ ...تا آخرش نتیجه داد و خدا خواست و آبستن شد.زد و این دفعه یه پسر کاکول زری زایید..باز خاله ساکت شد و یکی دو پک به قلیان زد و در حالی که تنباکوی سر قلیان ته کشیده بود و ذغال های آن سوخته بود و به جز جز افتاده بود ؛ معصومه سلطان ؛ قلیان را با کراهت تمام، از این که از شنیدن باقی حکایت محروم می‌شود ؛ بیرون برد و ادامه داد :«...آره ننه جون ؛ خدا نکنه روزگار برا آدم بد بیاره .راس راسی می‌تونه یه روزه یه خونمونو به باد بده و تموم رشته های آدمو پنبه کنه و آدمو خاکسر بشونه. آره جونم، تازه حسین آقا، پسر حاجی حسین، به دنیا اومده بود که بی چاره بدبخت خودش سل گرفت !نمی دونین،نمی دونین!دیگه هرچی داشت برا مرضش خرج کرد.از حکیم باشی های محل گذشت، از خیابون های بالا و حتی از دربارم -دوکتوره -موکتوره-چیه؟نمی دونم -خلاصه ازهمونا آوردن.اما هیچ فایده نکرد.هردفعه فیزیتای، گرون گرون و نسخه های یکی یه تومن بود که می‌پیچیدن. اما کجا؟...وقتی که خدا نخادش،کی می‌تونه آدمو جون بده؟آدمی که بایس بمیره،بایس بمیره دیگه! دست آخر که حاجی همه دارایی و ملک و املاکشو خرج دوا درمون کرد،مرد!و بی چاره بتوله رو تا خرخرش تو قرض گذوشت .بتولم زودی دخترشو شوور داد.هر چی هم از بساط زندگی مونده بود، جهاز کرد و بدرقه دخترش روونه خونه شوور فرستاد.خونه نشیمنشم، طلبکارا-اگرچه اون وختا بارحم تر بودن- ازش گرفتن. اونم بچشو سر راه گذوشت و خودشم رفت که رفت...سربه نیس شد!اما یه دوسال بعد، دخترم -توعروسی یکی از هم مکتبیاش-اونو دیده بود که تو دسته این رقاصا نیست که تو عروسیا تیارت درمیارن،...تو اونا دیده بود داره می‌رقصه.»خاله ساکت شد و همه را منتظر گذاشت. چند دقیقه ای در آن میان جز بهت و سکوت و انتظار نبود. عاقبت خواهرم به صدا درآمد که :«خاله جان آخرش چطور شد؟»خاله جواب داد:«نمی دونم ننه. حالا لابد اونم یا مثه من پیر شده و گوشش نمی شنوه، و یا دیگه نمی دونم چطور شده. من چه می‌دونم؟ شایدم خدا از سر تقصیراتش گذشته باشه.آره ننه جون! اگه مرده، خدا بیامرزدش!و اگه نمرده، خدا کنه دخترش به فکرش افتاده باشه و آخر عمری ضبط و ربطش کرده باشه!»

*********************************

نویسنده: جلال آل احمد
از کتاب: دید و بازدید

  • برباد رفته

یک متن و یک درد ودل با محمود دولت آبادی

خسته ام ، این دست ها خسته اند و چرا اینقدر خسته اند؟

دقیق می شوم ،

دقیق و متمرکز می شوم

بلکه بشنوم ،

بلکه صدایش را بشنوم ،

اما نه ،

فقط یک کلاغ روی بلندترین شاخه یک کاج بال می زند.

مغزم ، مغزم درد می کند از حرف زدن ،

چقدر حرف زده ام،

چقدر در ذهنم حرف زده ام .

خروار ،

خروار حرف با لحن و حالت های مختلف ، مغایر ، متضاد و .............
گفته ام و شنیده ام ،

خاموش شده و باز بر افروخته ام ،

پرخاش کرده و باز خود دار شده ام ،

خشم گرفته ام و لحظاتی بعد احساس کرده ام چشمانم داغ شده اند و دارند گر می گیرند ،

مثل وقتی که انسان بخواهد اشک بریزد و نتواند .

اشک هرگز!

قسمتی از متن سلوک  نوشته آقای محمود دولت آبادی

 

میدانی آقای دولت آبادی 

من زیاد دلم  میگیرد اقا

زیاد اینروزها بغض  میکنم اقا

زیاد این اشکها بیخود بی سبب سرازیر میشوند اقا

راستی نون و قلمت رو چند ماه پیش از نمایشگاه خریدم چه جلد دلفریب و زیبایی داشت

پر از نوشته های دست خط شما

میا هم

و واژگون

اما نخوندمشان و امدم تهران  برای  پیوند و هنوز درگیر بیمارستانم.....

چقدر خوب مینویسی کاش مثل شما بنویسم

زیبا دلنشین فریبنده

انگار کلماتتون قلب ادمیزاد رو نشانه میگیرند

  • برباد رفته

دعای آخر شب

پروردگارا!

گنج های رحمتت رابه روی مابگشا،

ومارامشمول رحمتت قرار ده

رحمتی که بعد از آن در دنیاو آخرت عذابمان ننمایی

واز فضل وسیعت مارااز روزی پاک وحلال بهرمند گردان

ومارامحتاج و نیازمند‌ وفقیر درگاه کسی غیر از خودت قرار مده

و شکر گذاری مارانسبت به خودت وفقر ونیازمان رابه خودت افزون فرما

تااز غیر تو بی نیاز و خویشتن دار باشیم!

آمین یا رب العالمین

  • برباد رفته

عکس نوشت:سرزنش نکنید

  • برباد رفته
به جز از عشق
که اسباب سرافرازی بود
آزمودیم همه
کار جهان بازی بود